وقتی از زبان محکوم سخن میگوئیم، طبیعتاً باید زبان حاکمی نیز وجود دارد؛ زیرا طبق ایجاب منطق، وجود و ظهور حاکم پیش از محکوم صورت وقوع مییابد و هیچ محکومی به خودی خود و فینفسه محکوم نیست بلکه این حاکم است که حکم محکومیت محکوم را داده و او را به جایگاه محکوم میراند. شاید در نظر اکثر خوانندگان، مفاهیم حاکم و محکوم، مفاهیمی قضایی و یا حتی تا حد زیادی ایدئولوژیک باشند. بهویژه با سابقهی دیرینهای که تعابیر چپ از این مفاهیم به جا گذاشتهاند اما بحثی که اینجا از زبان محکوم پیش خواهیم راند، نه بحثی پیچیده، ذهنی و انتزاعی بلکه واقعیتی بسیار ساده، همهفهم و عینی است.
زبان را از زمانی در مقام یکی از معیارهای اصلی هویت جمعی، تعیین کنندهی مناسبات اجتماعی- سیاسی و فرهنگی و شناسنامهی فرهنگی یک واحد اجتماعی میتوانیم در نظر بگیریم که جوامع اولیهی انسانی موفق به ایجاد مدیریتهای سیاسی اولیه شدند و با اختراع خط، زبان از صورت شفاهی صرف خارج شده و صورتی کتبی یافت. بیتردید زبانهای بسیار و بسیاری در آوردگاه تاریخ به سبب بیرون ماندن از پروسهی اختراع خط و محروم شدن از صورت کتبی از بین رفتند و هیچ یادگاری از آنها باقی نماند. در وهلهی اول جوامعی که توانستند دیر یا زود با اختراع خطی ویژه برای زبان خود و یا با استفاده از خطوط اختراعی جوامع دیگر صورتی کتبی برای زبان خود تدوین کنند، زبان خود را از خطر انقراض و انهدام نجات دادند اما این تنها گام لازم برای تضمین حیات ابدی زبانها نبود؛ زیرا بعدها روند تاریخ نشان داد که چه بسا زبانهایی که علیرغم داشتن صورت کتبی و آثار ادبی مکتوب، از بین رفتند و آثار مکتوب باقی مانده از آنها حیات ابدیشان را تضمین نکرد و بعدها نیز اگر مورد توجه قرار گرفتند، تنها به عنوان بخشی از میراث فرهنگی جوامع بشری بود نه به عنوان هویت فرهنگی واحد اجتماعیای موجود، پویا و زنده. انهدام و انقراض زبانهای صرفاً شفاهی و محروم از صورت کتبی و در نتیجه آثار مکتوب مختلفالموضوع، بسیار طبیعی به نظر میرسد و درک و پذیرفتن این سرنوشت غمانگیز بسیار ساده و آسان است اما درک و پذیرفتن واقعیت غمانگیزتر انهدام و انقراض زبانهای دارای خط، صورت مکتوب و آثار کتبی مختلفالموضوع تا حد زیادی سخت است؛ زیرا زبان پدیدهایست که ضامن بقای آن خط و کتابت است، پس چرا این زبانها علیرغم داشتن صورت و آثار مکتوب از بین رفتند یا میروند؟ اینجاست که توجه صرف به خود زبان بدون در نظر گرفتن سایر عوامل و پدیدههای مرتبط برای رمزگشایی این واقعیت تلخ ناکافی به نظر میرسد. پس برای سادهتر کردن مسئله این سؤال را طرح میکنیم: چرا زبانهای زیادی در طول تاریخ علیرغم داشتن خط و صورت و آثار مکتوب از بین رفته و میروند یا حداقل آسیبهای عمده دیده و از ردیف زبانهای پویا و مترقی خارج شده و میشوند؟
اینجاست که برای رمزگشایی از این مسئله مفهوم «زبان محکوم» را طرح میکنیم. آنگونه که اشاره شد، یکی از عوامل ارتقای زبان به عنوان یکی از فاکتورهای اساسی هویت جمعی، مدیریتهای سیاسی اولیه در جوامع بشری بود؛ زیرا هستهی مدیریت واحدهای اجتماعی (آنچه که امروز دولت و حکومت مینامیم) بیش و پیش از مردمان پراکنده و تابع یا ناتابع این مراکز مدیریت سیاسی- اداری، نیازمند یک زبان مکتوب برای رتق و فتق امور اداری- سیاسی و اقتصادی بودند و بعدها با افزایش سطح رفاه و رشد علائق ذوقی اعضای این هستههای مدیریت و در رأس آنها شخص حاکمان، زبان از صورت صرف ابزاری اداری برای آنها خارج شده و ایشان بهویژه از زبان برای ثبت مفاخر و افتخارات خود و ارضای عواطف و احساسات استفاده کردند و به همین سبب است که تاریخ و ادبیات بیشترین قدمت را در میان آثار مکتوب دارند. با توجه به این واقعیتهای تاریخی، بسیار طبیعی بود که زبانهای مورد استفادهی این هستههای مدیریت اولیه (به تعبیر امروز زبان رسمی دولت) صورتی رسمی یافته، هر روز بر میراث مکتوب آنها افزوده شده و در ترقی دائم باشند و بالعکس زبانی که تنها زبان شفاهی مردمان پراکنده تابع یا ناتابع این مراکز مدیریت بودند، به همان حالت اولیه و ابتدایی باقی بمانند و در قیاس با روند ترقی زبانهای مکتوب رسمی، دچار انجماد، تحجر و حتی پسروی، مرگ و انهدام شوند. این روند بهویژه در جوامع آسیایی که مراکز مدیریت سیاسی اولیه به حکومتها و امپراطوریهای جبار تبدیل شدند و در تمامی زمینهها تنها عامل تعیین کننده محسوب شدند، این واقعیت با شدت هرچه بیشتر رخ نمود. بهویژه با ورود به عصر جدید، این سرنوشت، فاصله و تفاوت زبانها (بین زبانهای رسمی و غیررسمی) نهادینهتر شد؛ زیرا اگر تا به این زمان تنها معیار رسمیت زبان، رتق و فتق امور اداری- سیاسی و آثار مکتوب خلق شده در دربار بود، اینک معیار رسمیت زبان بسیار بیشتر از اینها بود و فرصتها و عرصههایی که برای ترقی زبان رسمی فراهم و به همان درجه پسرفت زبان غیر رسمی ایجاد شد، بسی افزونتر بود. صنعت چاپ فرصتی شگفت برای توسعه و ترقی زبان فراهم آورد. انتشار انبوه کتب، نشریات و روزنامههای گوناگون و متنوع، ایجاد سیستمهای آموزشی از ابتدایی تا سطوح عالی (مدرسه تا دانشگاه)، ظهور رسانههای بزرگ و فراگیر، بهویژه اینترنت، فرصت و زمینهای فراتر از تصور برای ترقی و پرورش زبان فراهم آوردند اما نه برابر برای همه زبانها. زبانهایی که رسمیت آنها سابقهای تاریخی داشت، در این آوردگاه جدید نیز به شدت یکهتازی نموده و رقبای غیر رسمی خود را جا گذاشتند و این یکهتازی، باز در جوامع آسیایی که همهی این فرصتها و امکانات به مانند سایر عوامل و فاکتورهای اجتماعی و فرهنگی به شدت در دست دولت و حکومت متمرکز بود، بسیار شدیدتر بود. بهویژه اینکه دولتهای عصر جدید به ایدئولوژی ملیگرایی نیز مسلح شدند و این یکهتازی فرهنگی و زبانی، زبان و فرهنگ رسمی را در ذهن تابعین خود اعم از صاحبان فرهنگ و زبان رسمی و دگرزبانان توجیه کردند. در این زمینه (ایدئولوژی ملیگرایی) نیز تفاوت عمدهای بین جوامع اروپایی و آسیایی وجود داشت. در حالی که در جوامع اروپایی، ملیگرایی ابتدا در بین اقوام محکوم (ساکنین یک واحد جغرافیایی تابع دولتهای دیگر واحدهای جغرافیایی یا متکلمین به زبانی که زبانشان از دایرهی رسمیت دولت و حکومت بیرون بود) رخ نمود و با ترجمهی انجیل به زبان لهستانی آغاز شد، در جوامع آسیایی به عنوان ابزار سلطهای جدید در میان حکومتها ظهور کرد و حکومتها بسته به منافع سیاسی- اقتصادی خود، القای دول اروپایی یا وابستگیهای اتنیک خویش به ایدئولوژی ملیگرایی مسلح شدند و از آن به عنوان ابزار سلطه و توجیه حاکمیت خویش بهره بردند. بدیهیاست که در این میان زبانی که شانس انتخاب شدن مییافت بهویژه اگر سابقهی تاریخی رسمیت نیز داشت، حاکمیت مطلق مییافت و بالعکس؛ زبان یا زبانهایی که از این شانس و فرصت تاریخی محروم میشدند، محکومیت مطلق. در ایران نیز این روند تاریخی با شدت و حدت تمام صورت وقوع یافت. دولت قاجار علیرغم داشتن اصالت اتنیکی تُرک، به پیروی از رسمیت تاریخی زبان فارسی در جغرافیای ایران و بنا به اقتضای منافع و مصالح خود و القای دول اروپایی اندک اندک به ایدئولوژی ملیگرایی پارسی مسلح شدند و این پروسه با حاکمیت دولت پهلوی که بنیانگذار آن علیرغم داشت اصالت تُرکی مدعی داشتن اصالت پارسی بود، تکمیل شد. زبان رسمی ایران فارسی اعلام شد. دولت تمام امکانات چاپ و نشر را در خدمت اعتلا و توسعهی زبان فارسی به کار گرفت و با ایجاد مدارس جدید و دانشگاهها آموزش زبان فارسی به اکثریت غیر فارس ایران آغاز شده، علاوه بر آموزش آن، شروع به تبلیغ شدید برتری مطلق این زبان نسبت به زبانهای دیگر به ویژه تُرکی و عربی شد. بدین منوال فرصتی تمامعیار برای توسعه و اعتلای زبان فارسی فراهم شده و بالعکس هر گونه فرصت ترقی از زبانهای دیگر بهویژه زبان تُرکی (در حالی که حداقل چهل درصد ساکنان ایران تُرک بودند) گرفته شد. زبان فارسی در مقام زبان حاکم نشست و زبان ما یعنی زبان تُرکی در مقام محکوم.
ملت محکوم
همانقدر که زبان محکوم، زبانی به حاشیه رانده شده، غایب از عرصههای فرهنگی، محافل علمی و ادبی و دوایر رسمی اداری و محروم از فرصت خودنمایی و ترقی و زایاییاست، بالعکس؛ زبان حاکم زبانیاست در مرکز توجه دولت و محافل ادبی و علمی، حاکم بر عرصههای فرهنگی، در حال پرورش و ترقی دائمی بر اثر حجم عظیمی از کوششهای ادبی- فرهنگی، مورد استفاده و تمجید و تبلیغ در کتب، نشریات و مطبوعات و حتی رسانههای شفاهی، زایا و سرشار و بارور. چه آنانی که زبان حاکم زبان مادریشان و سند هویت فرهنگیشان است و چه آنانی که زبان مادری محکوم، اکثرشان چنین پندار اشتباهی دارند که زبان حاکم به خاطر شایستگی ذاتیاش چنین موقعیت ممتازی یافته و بالعکس زبان محکوم نیز به خاطر نقصان و پستی ذاتیاش در حاشیه قرار گرفته و از تمامی عرصههای فرهنگی حذف شده است. بهویژه که چنین باوری از سوی سیستم حاکم به شدت تبلیغ میشود و صفاتی چون زبان برتر، زبان تاریخی، ادبیات بینظیر، دایرهی لغات کمنظیر، لطافت سرشار و امثالهم صفاتی میشود آشنا به گوش همه تحصیلکردگانی که به زبان رسمی از مدرسه تا دانشگاه تحصیل میکنند و صاحب مدارک و مدارج دانشگاهی میشوند. جالب است دقت نمائیم که حاکمیت مطلق زبان حاکم در دوایر و مقاطع آموزشی چنان ایزولاسیونی ایجاد میکند که تمامی دانشآموختگان مراکز آموزشی از مدرسه تا دانشگاه، به این نتیجهی نادرست با قضاوتی عوامانه میرسند که هیچ زبان و ادبیاتی را یارای رقابت با زبان و ادبیات رسمی ما (به عنوان مثال زبان فارسی؛ زیرا در ایران زبان فارسی در مقام زبان حاکم و زبانهای دیگر از جمله زبان تُرکی در مقام زبان محکوم است) نیست. در حالی که دانشآموختگانی که این نتیجهگیری عالمانه! را باغرور تمام اعلام میکنند، هیچگاه هیچ مطالعه و آموزشی - حتی در حد مطالعه چند بیت شعر و یک اثر ادبی- درباره و به زبان و ادبیاتی غیر از زبان رسمی حاکم نداشتهاند و به زبان ساده این قضاوت خندهدار دقیقاً به این میماند که کسی در طول عمرش میوهای غیر از سیب نخورده باشد و با اعتماد به نفس تمام اعلام نماید که سیب از تمامی میوهها بهتر است!! جالب است که در جوامعی که یک زبان رسمی حاکم و یک یا چند زبان غیر رسمی محکوم وجود دارد، چنین قضاوتی کاملاً عادی و معمول است و تنها کسی میتواند این قضاوت نادرست را به چالش کشیده و رسوایی آن را آشکار کند که یا از جامعهای دیگر وارد چنین جامعهای شده و یا اگر هم بزرگ شده و تحصیلکردهی همان جامعه است، آن قدر قدرت ذهن و فکر و گسترهی دانش و آگاهی داشته باشد که بتواند دیوارهای ایزولاسیون فرهنگ و زبان حاکم و سیستم آموزشی تکزبانه و یک سویهنگر را در هم بشکند و این حالت و شکستن دیوارههای ایزولاسیون و قدم نهادن در دنیای ذهنیای فراتر از دنیای تاریک و محدود زبان حاکم، خود به تولدی دردناک میماند و تجربهای تلخ که تحلیل پیامدهای روانی آن خود بحث گستردهایست.
زبان حاکم، بیتردید زبان مادری یکی از اقوام (قوم یا ملت نامیدن واحدهای اجتماعی زبانی جوامعی مانند ایران هنوز موضوعی مورد مناقشه است) ساکن جغرافیاییاست که اکنون زبانشان در این مقام فراتر از دیگر زبانهای موجود در این جغرافیا و ممتاز قرار گرفته، همانطور که زبان یا زبانهای محکوم نیز زبان مادری قوم یا اقوامی (ملت یا ملتهایی) هستند که اکنون زبانشان در موقعیتی فروتر از زبان حاکم قرار گرفته است. بیتردید آن قوم یا ملتی که زبان مادریاش، زبان رسمی و حاکم شده و ملیت تمامی ساکنین کشور اعم از آنان که زبان مادریشان زبان حاکم و زبان یا زبانهای محکوم است، با این زبان حاکم تعریف میشود، خود را ملت قلمداد نموده و غرور و اعتماد به نفسی در حد یک ملت زنده و پویا خواهد یافت و باز بالعکس گروه یا گروههایی که زبان مادریشان زبان محکوم بوده و در کتب آموزشی، دوایر رسمی، نشریات و رسانهها به طور گسترده و هماهنگ با عناوین تقلیلگرایانه و خوار کنندهای مانند لهجهی محلی، بومی، قومی و امثال آنها معرفی و شناسانده و شناخته میشوند، دچار نوعی خودکمبینی، احساس حقارت و بدبینی و حتی تنفر از زبان و فرهنگ خود خواهند شد؛ زیرا افراد قوم یا ملت محکوم – که البته هیچگاه سیستم حاکم و قوم یا ملتی که زبان مادریاش زبان حاکم است، آنها را شایستهی خطاب عنوان ملت نمیداند بلکه با همان مفاهیم تحقیرآمیز و خوار کننده مانند قوم، قبلیه، بومیها و امثالهم از آنها یاد میکند- به سختی میتوانند سر از زیر آوار سنگین تبلیغی که بهویژه در زمینهی ادبیات و تاریخ در جهت برترنمایی زبان و ملیت حاکم و فروترنمایی زبان و ملیت محکوم میشود، برآورند و بتوانند با اعتماد به نفسی ملی قد علم کنند. در نتیجه؛ گروههایی که بالقوه توان و ظرفیت یک ملت شدن و یک ملت بودن را دارند، از سویی از این باور فرسخها دور میشوند و از سوی دیگر نمیخواهند در مقامی فروتر از دیگران قرار بگیرند و دقیقاً در همین نقطه به مسابقهای تراژیک با دیگران آغاز میکنند برای تغییر هویت خویش و جذب شدن در هویت، زبان و فرهنگ غالب و حاکم. حتی خیل عظیمی از تحصیلکردگان این ملت محکوم شروع به فعالیتهای فرهنگی و تحقیقی در زمینهی زبان، فرهنگ و تاریخ ملیت حاکم میکنند و مذبوحانه تلاش میکنند تا در صورت وجود کوچکترین بهانه و پیوند ظاهری میان ریشههای تاریخی ملت محکوم خود با ملیت حاکم، آن را بزرگ نموده و به عنوان سندی از وابستگی ملیت محکوم خود با ملیت برتر حاکم معرفی نمایند تا ملت خوار و محکوم خویش را از افتخار انتساب به ملیت حاکم بهرهمند نموده و از ذلت انتساب به فرهنگ و ریشهی تاریخیای ناپسند و محکوم نجات دهند. تودههای عامی نیز شروع میکنند به یاد گرفتن مصرانهی زبان حاکم، آن هم تا حد امکان بدون لهجه! این فرار بیپایان از خویشتن اشکال و ابعاد گوناگونی از خود بروز میدهد که بارزترین آنها همین سعی غمانگیز در تغییر زبان و به خاک سپردن زبان مادری و خودداری از انتقال آن به فرزندان خویش است. خیل عظیمی از ملت محکوم بهویژه به سبب فقر روزافزون در جغرافیای مسکون چنین ملتی، به مناطق دیگر مهاجرت میکنند وبدینترتیب فرار از خویشتن، تنها به جنبهی ذهنی مسئله محدود نمانده، صورت عینی نیز مییابد و مهاجر محکوم نه تنها از زبان و فرهنگ خود بلکه حتی از محل زندگی آبا و اجدادی خود نیز میگریزد و سعی به زدودن تمامی آثار، نشانهها و نمادهای هویت محکوم سابق خود از وجود و زندگی خویش میکند. حتی اگر در نام و شهرتش نشانی از آن هویت و موجودیت محکومش باشد، سریعاً آن را عوض میکند. این سرنوشت غمانگیز و دردناک تنها محدود به اقلیتی از ملت محکوم نیست بلکه اکثریت آحاد یک ملت محکوم، به چنین تشبثاتی متوسل میشوند تا از انسان درجه دو بودن رهایی یابند در حالی که در دیدگاه ملیت حاکم هیچگاه جایگاهی برابر با آنها نخواهند یافت و این داغ ننگ تا ابد بر پیشانی آنها خواهد ماند، داغ ننگ انتساب به نسب و هویتی پست و فرومایه. بهترین و رساترین تبیین این بیماری، «چهرههای سیاه و ماسکهای سفید» است. علیرغم تمامی تلاشهای مذبوحانه، سیاه بودن چیزی نبود که بتوان آن را انکار، کتمان یا پاک کرد و این تبلور هویت در رنگ پوست، علیرغم تمامی حس منفیای که به صاحبانِ پوستِ سیاهِ مشتاقِ ماسکِ سفید میداد، نقطهی قوت بود برای صرف نظر از ماسک سفید، کنار آمدن با خویش و عصیان علیه این باور باطل که پوست سفید مایهی برتریاست و پوست سیاه مایهی کهتری و فرومایگی، اگرچه کنار آمدن با پوست سیاه، زیر آن همه فشار آسان نبود.
اما کتمان، انکار، تغییر و تعویض زبان، به سختی یا به راحتی کاملاً ممکن است. لهجه بیش از یک نسل دوام نمیآورد و تغییر هویت زبانی تنها در نسل اول سخت و آزار دهنده است. این طلسم تنها و تنها زمانی خواهد شکست که ملت محکوم به خود جرأت داده و باور کند که هیچ زبان، فرهنگ و هویتی بالذات و فینفسه پست و فرومایه نیست بلکه این تعریف، ساختار و روابط رسمیت یافته حاکم و محکوم بین زبانها و فرهنگها و ملتهای صاحب این فرهنگهاست که تعریف برتر از یک ملت و زبان و فرهنگ او و در مقابل آن تعریف پستتر از ملتی دیگر و زبان و فرهنگ او ارائه میکند. همانطور که اولین مرحلهی تلاش برای جذب در فرهنگ حاکم و الیناسیون (از خود بیگانه شدن) باور به پستی و فرومایگی هویت، زبان و فرهنگ خودی است، اولین قدم رهایی از موقعیت ملت محکوم نیز پی بردن به دروغ بودن تمامی آن چیزیاست که زبان، فرهنگ و ملیتی را برتر و زبان، فرهنگ و ملیتی دیگر را پستتر شناخته و میشناساند.
فاجعهی زبانی
وضعیت حاکمیت مطلق یک زبان و محکومیت مطلق یک یا چند زبان، وضعیتی کاملاً غیر طبیعی است. این وضعیت غیر طبیعی، بیتردید به فجایعی مانند ظهور ملیگرایی افراطی و فاشیسم در میان صاحبان فرهنگ حاکم، آسیب شدید و حتی مرگ یک یا چند فرهنگ و زبان، بحرانها، ناهنجاریها و بیماریهای بیشمار اجتماعی و روانی منجر شده و به عصیانها و درگیریهای بزرگ و کوچک دستهجمعی خواهد انجامید. یکی از شگفتیهای نادر در جوامع چند زبانهی دارای یک زبان حاکم و یک یا چند زبان محکوم (بهویژه ایران) این است که این بیعدالتی و ناهنجاری فاجعهآمیز نه تنها ناهنجاری محسوب نمیشود، بلکه طرفداران و مدافعین متعصب زبان حاکم که عموماً سیاستمدران، تحصیلکردگان و روشنفکران نامداری نیز هستند، هزاران هزار کتاب و مقاله و امثال این آثار در توجیه وضعیت موجود و مزایای زبان حاکم و حاکمیت مطلق این زبان مینویسند و با تیراژهای میلیونی منتشر میکنند و مردم عادی اعم از آنانکه زبان حاکم زبان مادریشان است یا زبان محکوم، همگی نه تنها وضعیت موجود را میپذیرند بلکه با رغبت تمام بدان گردن مینهند و در تعلیم و تعلم و توسعهی زبان حاکم میکوشند. من کسانی را که با آگاهی کامل از ناهنجار و ناعادلانه بودن این وضعیت، طرفدار آن بوده و به استحکام و تعمیق آن میکوشند، شیادان روشنفکر مینامم و کسانی را که ناآگاهانه و ناخودآگاه این وضعیت را پذیرفته و بدان گردن مینهند؛ نادان. پس در ظهور و وجود این فاجعه (فاجعهی زبانی) نیز به مانند تمامی فجایع جوامع بشری مهمترین عوامل دخیل، دو عامل جهالت و تبهکاریاست اما کیفیت این فاجعه چگونه است؟ این فاجعه آن قدر پیچیده و دارای ابعاد در هم تنیده روانشناختی و جامعهشناختی است که توضیح و تفهیم آن تا حد زیادی مشکل به نظر میرسد.
بارها و بارها شنیدهایم که دو یا چندزبانگی یک مزیت بزرگ برای جوامع دو یا چندزبانه است اما این دو یا چندزبانگی تنها در شرایطی مزیت محسوب میشود که عدالت زبانی در جامعهی چندزبانه برقرار بوده و زبانهای موجود از نظر رسمیت، ارزش و جایگاه اجتماعی، موقعیتی برابر داشته و از امکانات و فرصت آموزش رسمی و ترقی و توسعهی برابر برخوردار باشند. در صورت وجود چنین عدالت و برابری زبانی، تمامی زبانهای موجود در سطحی نسبتاً برابر ترقی نموده و پویایی خود را حفظ خواهند کرد. تمامی گروههای زبانی با اعتماد به نفس و رغبت تمام به حفظ و انتقال نسلبهنسل زبان و فرهنگ خود خواهند کوشید و از مزایای فرهنگی- اجتماعی زبانهای دیگر نیز برخوردار خواهند شد اما زمانی که وضعیت و رابطهی بین زبانهای موجود، وضعیت و رابطه حاکم و محکوم است، گروهی که زبانشان زبان حاکم است، با اعتماد به نفسی بیش از حد عقلانی که از علائم نوعی بیماری جمعی و فاشیسم است، دیگرزبانان و زبانهای دیگر را به دیده خواری و تحقیر نگریسته و گروه یا گروههایی که زبانشان زبان محکوم است، با احساس خودکمبینی و تحقیر درونی، به عمد به تخریب و انهدام زبان خود خواهند کوشید. در نتیجه نه تنها زبان یا زبانهای محکوم تبدیل به زبانهایی الکن خواهند شد، بلکه شخصیت روانی و اجتماعی تمامی آنهایی که زبان مادریشان زبان محکوم است، دو شقه، آشفته، بلاتکلیف و درگیر احساسهای متنقاض تحقیر و جذب و دفع از سوی زبان و فرهنگ حاکم خواهد شد. بدین ترتیب زبان محکوم با تخریب هر روزهی خود به واسطهی وامگیری نامتعادل از زبان حاکم (همانند زبان الکن و فارسیزدهی تُرکی معمول در شبکههای استانی مناطق تُرک نشین ایران)، محکومیت خود را مسجل و ملت محکوم نیز با قبول برتری ملت حاکم و پستی خود و کوشش بیدریغ برای جذب فرهنگ و زبان ملت حاکم، سند فرومایگی خود را امضا خواهد کرد. این آشفتگی زبانی و هویتی دقیقاً یک بیماری مزمن لاعلاج است. بیماریای که شخص بیمار را در رنج و زاری دائم نگه میدارد. نه درمان شده و ریشهکن میشود و نه بیمار را میکشد و راحت میکند. با این حساب، وضعیت زبانها و ملتهای مرده و صد در صد جذب و نابود شده در فرهنگها و ملیتهای حاکم بسیار بهتر از وضع و حال زبانها و ملتهای دائمالمریض و علاجناپذیر است. به عنوان مثال بسیاری از فرهنگها و زبانهایی که ریشهی تاریخی و قدرت زبانی بسیار ضعیف و تعداد جمعیت اندکی داشته و خیلی زود در برابر حاکمیت مطلق زبان و فرهنگ فارسی در ایران میدان را خالی کرده و از بین رفته و مردند و صاحبانشان صددرصد در فرهنگ و زبان فارسی هضم شدند، بسیار خوشبختتر از آنانی بودند که ریشهی تاریخی و قدرت زبانیشان برابر یا حتی بالاتر از زبان و فرهنگ فارسی بوده و تعداد جمعیتشان نیز عمده و چندمیلیونی بود. مهمترین نمونهی این وضعیت، فرهنگ و زبان تُرکی و تُرکهای ساکن ایران هستند. قدمت، قدرت و استحکام زبانشناختی زبان تُرکی اگر از فارسی بیشتر نباشد کمتر نبوده و از نظر تعداد جمعیت نیز تا همین سی- چهل سال پیش تعداد آنانی که زبان مادریشان زبان تُرکی بود، بسیار بیشتر از فارسزبانان بود و هنوز هم حدوداً برابرند. بدینترتیب با حاکمیت مطلق و هجمهی کلان و همهجانبهی زبان فارسی، زبان تُرکی پهلوانی زخم خورده شد که نه یارای بازیابی سلامت خویش و مقاومت را دارد و نه آن چنان ضعیف است که بمیرد و خلاص شود. همانند بیماری دائمی، این مرض لاعلاج را تحمل میکند و در کنار آن مقاومتی ابدی.
تُرکهای ایران نیز با همه قدرت جمعیت و اقتصادی- اجتماعیشان از نظر فرهنگی در سطح یک قوم و ملت درجه دو مانده و تنها سند فرهنگیشان یک زبان شفاهی. با چنین وضعیتی طبیعی است که فرزندان آنها با جان و دل برای زدودن آثار یک زبان شفاهی و عقیم از روح و جان خویش و جذب یک فرهنگ و زبان دارای این همه آثار مکتوب و افتخارات ادبی بکوشند غافل از اینکه نه به دفع آن موفق خواهند شد و نه به جذب این. این حالت بلاتکلیفی یک عذاب روحی دردناک دائمی است. برای پایان دادن به این فاجعهی زبانی و عذاب روحی- روانی دائمی دو راه وجود دارد: احیای زبان و فرهنگ خودی و ارتقای آن به سطح یک زبان و فرهنگ ملی و رسمی، یا ترک ابدی زبان و فرهنگ خود و هضم و جذب صددرصدی در زبان و فرهنگ حاکم اما واقعیت این است که هم زبان و فرهنگ تُرکی و هم جمعیت تُرکهای ایران، علیرغم قرار گرفتن در موقعیت زبان و ملت محکوم، طعمهای قابل هضم و جذب در زبان، فرهنگ و ملیت حاکم فارسی نیستند و ادامهی این روند فاجعهآمیز فعلی تنها به بیماری و نهایتاً تقابل و ستیز دو طرف خواهد انجامید. علائم موجود بازیابی خویشتن در میان تُرکهای ایران ما را به این قضاوت و نتیجهگیریِ ناگزیر میرساند.
آلزایمر فرهنگی
استیصال ملت محکوم تنها محدود به محکومیت و تخریب زبان مادریاش نیست. زبان در واقع ویترین یک موجودیت و هویت فرهنگیاست. اگرچه تمامی شئون فرهنگی یک ملت با زبان رابطهی مستقیم یا غیرمستقیم دارند اما زبان تمامی فرهنگ نیست. بنابراین اشتراک فرهنگی گروههای زبانی (به تعبیری ملتها) نیز تنها محدود به گروههای همزبان نیست بلکه یک گروه زبانی ممکن است از نظر برخی شئون فرهنگی مانند دین و مذهب، لباس و برخی آداب و رسوم، با گروههای غیر همزبان خود مشترک باشد و در جای خود اشاره خواهم کرد که چگونه ملل محکوم در زمینهی این اشتراکات با ملیتهای حاکم، رشدی نامتوازن دارند.
بازگردیم به این مطلب که آسیبدیدگی و مشکل ملت محکوم تنها محدود به زبان نیست چون سیستم حاکم القا کنندهی ملیت حاکم و مبلغین و طرفداران آن به خوبی میدانند که کار تنها با تغییر زبان خاتمه نمییابد بلکه دایرهی فرهنگ و هویت بسیار گستردهتر از زبان است. علاوه بر اینکه زبان محکوم بهویژه از جنبهی گنجینه، میراث، توان و قدرت ادبی، همیشه زبانی ناتوان و محروم معرفی میشود و ذهن و روح ملت محکوم رفته رفته زبان خود را زبانی خشک، بیروح، ناتوان از بیان زیبائیهای طبیعی و احساسات ظریف مییابد، ذهن و حافظهی ملت محکوم نیز از تمامی آثار ادبی و آفرینندگان این آثار غافل و خالی میشود چنانکه در موارد بسیاری اگر یک اثر درخشان ادبی به زبان خود ببینند و بشنوند و زیبایی آن را درک کنند، حیرتزده میشوند و باور نمیکنند که یک چنین اثر ادبی به زبان آنها وجود داشته باشد. خود ما موارد بسیاری از این نوع شگفتزدگی را شاهد بودهایم؛ قطعه و اثری مؤثر و زیبا به زبان تُرکی به یکی از بیشمار افراد الینه و از خود بیگانهی همزبانمان ارائه کردهایم و آنها دچار نوعی شُک ذهنی شده و به سختی باور کردهاند که این اثر شگفتآور به زبان ساده و قابل فهم آنها بوده و خالق آن هم فردی حی و حاضر در شهر آنها باشد! این فراموشیِ خویشتن، تنها محدود به زبان و ادبیات نمیشود بلکه بخش اصلی آن مربوط به تاریخ است. تاریخ مجموعهی عظیمیاست در برگیرندهی هر آنچه که به ریشههای جوامع بشری مربوط میشود از سرنوشت و داستانکهای قبیلهای گرفته تا بزرگترین حوادث رقم زننده در مقیاس جهانی. از کوچکترین قطعات ادبی فولکلوریک گرفته تا مشهورترین و عظیمترین آثار ادبی دارای شهرت جهانی. بیترید یک ملت محکوم، هر چه قدر کوچک و منزوی، در بدبینانهترین حالت، سهمی کوچک و مردهریگی فرهنگی در حد سرگذشت قومی و ادبیاتی خودبسنده در این مجموعهی عظیم خواهد داشت. هر ملت محکوم هر چند ضعیف و کوچک، در صورت جستجوی عمیق در تاریخ و با شناختن ریشههای تاریخی و فرهنگی خود، خود را شایستهی تأسیس جامعهای نوین با موجودیت و هویت مستقل خواهد یافت. واقعیت امر هم این است که هیچ قوم و فرهنگ و هویتش فیالبداهه و از ازل شایستهی سروری نبوده و هیچ قوم و فرهنگ و هویتش نیز فیالبداهه و از ازل مستحق و محکوم به فرومایگی و نتیجتاً تخریب و انهدام نیست بلکه اینها نتایجی از پیش تعیین شدهاند که سیستمهای حاکم در جوامع گرفتار تکصدایی فرهنگی و دارای ملیت حاکم و ملیت یا ملتهای محکوم، به ذهن مردم بهویژه صاحبان زبان و فرهنگ محکوم القا میکنند.
پس ملت محکوم برای پذیرش برحق بودن محکومیت و لزوم انهدام فرهنگ زمخت و بدویاش باید باور کند که فرومایه است و برای حاضر و آماده کردن و اقناع ذهن او برای این تسلیم غمانگیز باید او را به این باور رساند که هویت، تاریخ و فرهنگ خودی او چیزی نیست جز یک انحراف ناپسند از ملیت اصیل و ازلی خویش (که همانا هویت و ملیت حاکم است)، مشتی قصه و افسانهی شفاهی ترواش شده از ذهن داستانپردازان سنتی و مجموعهای از آداب و رسوم بدوی و مضحک و گاهاً نفرتانگیز. بیتردید ملتی که تا بدین حد تنزل کند، باید بسیار جاهل و ناآگاه باشد و این جهالت و ناآگاهی حاصل نمیشود مگر با سه چیز؛ 1- در وهلهی اول پاک نمودن ذهن و روح او از یادگارهای و یادمانهای هویت و تاریخ خودش حتی سرشناسترین شخصیتها و بزرگترین میراث تاریخی- فرهنگی و ادبیاش، در وهلهی دوم دوم ایجاد بدبینی مطلق و تنفر نسبت به هر آنچه که از موجودیت و هویت تاریخی خود در ذهن دارد مانند خائن معرفی کردن شخصیتهای تاریخیاش 2- عرضهی تاریخ و هویتی حاضر و آماده پر از شاهکارهای (ظاهراً) ادبی- فرهنگی و افتخارات بیشمار و تشویق و برزرگداشت دائم آنانی که در جهت نهادینه کردن این هویت و تاریخ آماده و خوراندن این خوراک فراهم شده در دستگاه تبلیغاتی عریض و طویل سیستم حاکم به ملت محکوم کوشیده و میکوشند، بهویژه آنانی که خود برخاسته از جامعهی ملت محکوماند 3- تأکید و تبلیغ بیامان دربارهی اشتراکات احتمالی بین ملیت حاکم و ملت محکوم و پر کردن خلأ ذهنی- روحی و هویتی این بیچارگان با بخشی از هویتشان که وجه اشتراک آنان با ملیت حاکم است. بدینترتیب شخصیت روانی و فرهنگی ملت محکوم تبدیل میشود به موجودی بد اندام، پتیاره و ناموزون که بخشی از وجودش در همان حالت اولیهی کودکی مانده و رشد ننموده و بخشی از وجودش رشدی مفرط یافته و بر دیگر بخشها به ویژه بخشهای رشدنایافته سنگینی میکند. چنین وجود و پیکرهی روانی و فرهنگی، افلیجیاست که آلزایمر فرهنگی آن را ایجاد میکند و تنها راه به بند کشیدن و در حالت تسلیم دائم نگه داشتن ملت محکوم هم تبدیل وجود روانی و فرهنگی او به این افلیج ناتوان، زشت و قابل ترحم است.
خویشتنپنداری غلط به مثابه ابتلا به اختلال دو یا چندگانگی شخصیتی (Multi personality).
در بسیاری از بحثها و کلاسها مخاطبینم از من خواستهاند که به زبان ساده و با مثالی ملموس کاربرد و فایدهی تاریخ را بازگویم و من برای تفهیم اهمیت و کاربرد تاریخ، این سؤال را مطرح کردهام: فرض کنید یک نفر یک روز بر اثر یک حادثه در خیابان حافظهاش را از دست بدهد و هیچ چیز به جز موارد بسیار اولیه و غریزی به یاد نیاورد، زندگی این شخص چگونه خواهد بود؟ هرکس نسبت به بضاعت ذهنی و فکری خود جوابی میدهد و از میان جوابهای متعدد و متنوع این نتیجهی کلی برمیآید: چنین شخصی به علت فراموش کردن تمامی گذشته، هویت و امور جاری و بایستهی خود، توانایی زندگی مستقل را از دست داده و نیازمند مراقبت دائم و قیّم خواهد بود. همچنین به سبب فراموش کردن تمام گذشته و از دست دادن توانایی حفظ کوچکترین مطلب در حد یک مسیر رفتوبرگشت ساده در ذهن خویش، هیچگونه توانایی برنامهریزی حتی برای امورات روزانهی خود نخواهد داشت. پس چین شخصی به سادگی در اختیار دیگران قرار میگیرد و قیّم یا قیّمهایش تصمیم گیرنده و تعیین کنندهی سرنوشت او میشوند. تاریخ نیز دقیقاً مانند تمامی آن چیزیاست که گذشتهی یک فرد را تشکیل میدهد. او برای ادامه و برنامهریزی زندگیاش باید این گذشته را در ذهن داشته باشد وگرنه زندگی مستقل برایش ناممکن شده و به عنوان موجودی غیرعادی و ناتوان تحت مراقبت و در عین حال ارادهی دیگران قرار میگیرد. تاریخ حافظهی جمعی اجتماعات بشریاست. گروهها و جوامع انسانی به سبب زندگی جمعی، علاوه بر سرگذشت فردی محدود به مدت حیات فردیشان، صاحب یک سرگذشت جمعی چندین صد یا حتی چندین هزار سالهاند و این اجتماعات برای تدوین تدبیر حیات جمعی خود در هر عصری نیاز مبرم به این حافظهی مشترک دارند. حافظهی مشترک و جمعی، مجموعهای از ویژگیها، اندوختهها، آموزهها و داشتههای عینی و ذهنیاست که توان تدبیر مستقل امور اجتماعی یک اجتماع را به آن میدهد. تاریخ در این مفهوم محدود به داستان و سرگذشت حکومتها نیست بلکه تمامی آن چیزیاست که سرگذشت و ویژگیهای مشترک یک اجتماع انسانی را تشکیل میدهد. از سرگذشت سیاسی و زبان مشترک گرفته تا کوچکترین پدیدههای فرهنگی مشترک مانند آداب دفن و کفن مردگان! این مجموعه حافظهی تاریخی مشترک، سرنوشت مشترک نسلهای پیدرپی یک اجتماع انسانیاست. سرنوشت مشترکی که افراد و نسلهای این اجتماع را به هم پیوند میدهد و از آن پیکرهای واحد میسازد. این پیکره در واقع هویتِ جمعیِ افرادِ یک اجتماع است و به همین سبب همانقدر که سرگذشت، حافظه، یادداشت و هویت فردی افراد برای تداوم حیاتشان لازم و ضروری است، از نظر اجتماعی نیز حافظه، یادداشت و هویت جمعی برای تداوم حیات اجتماعی هر اجتماعی لازم و ضروریاست و همین تاریخ و هویت جمعی اجتماعات است که موجد واحدهای اجتماعی موسوم به ملت در عصر جدید بوده است.
اما برخی اجتماعات بشری علیرغم داشتن این سرگذشت، سرنوشت و هویت مشترک، به سبب قرار گرفتن در موقعیت محکومیت، از نوعی که در بخشهای قبل توضیح دادم، به آلزایمر فرهنگی مبتلا شده و این سرنوشت و هویت مشترک را فراموش کردهاند. این نوع از جوامع انسانی، علیرغم داشتن ویژگیها، سرنوشت و هویت تاریخی مشترک به سبب فراموشی این ویژگیها، دقیقاً مانند همانند فرد مثال بالا، یعنی فردی که حافظهی خود را از دست داده، قادر به ادارهی امور جمعی و تعیین سرنوشت خود نبوده و به عنوان اقوام نابالغ، تحت قیمومیت دولتها و ملتهای دیگر قرار میگیرند. البته در مواردی نیز این نوع از جوامع بشری یا به عبارتی دیگر اقوام نابالغ خود مرتکب خطایی عظیم میشوند و در حالی که سهم زیادی در سیستم اداری- سیاسی دولت حاکم بر آنها دارند اما به سبب همان آلزایمر فرهنگی و فراموشی هویت فرهنگی و تاریخی خود، هیچگاه خویشتن خویش را نمیشناسند و باور ندارند.
سیستمهای سیاسی و فرهنگی حاکم بر چنین اقوامی، نه تنها به تشدید آلزایمر فرهنگی آنها میکوشند، بلکه پس از ایجاد خلأ در حافظه و هویت تاریخی آنها، این خلأ را با تاریخ و هویتی ساخته و پرداختهی سیستم فرهنگی و آموزشی خود پر میکنند و در ذهن و حافظهی جمعی جامعهی تحت قیمومیت خود، تصویری از خودش ایجاد میکنند که در حقیقت خودش نیست. بدین منوال جامعه و ملت محکوم، رفتهرفته هویت تاریخی خود را از دست داده و تبدیل به چیز دیگری میشود و این دگردیسی آنقدر آرام اتفاق میافتد و ملتِ دچار شده به این سرنوشت، آن قدر از روی دادن چنین تبدیل به دیگری شدن، غافل میمانند که در واقع ناخودآگاه تن به این تغییر شوم میدهند وگرنه، اگر از این دگردیسی و تبدیل به دیگری شدن، آگاه میشدند، به خودآگاهی رسیده و این تبدیل و تغییر را نمیپذیرفتند اما در طی این پروسه و تا زمانی که این تبدیل و تغییر به سرانجامِ شومِ تبدیل یک ملت به دیگری نرسیده، ملتِ محکومِ در حالِ تغییر، دچار چندگانگی شخصیت و هویت میشود؛ زیرا سالها و سالها طول میکشد تا ارتباط او به طور کامل با هویت واقعی و تاریخی خویش قطع شود و دائماً بین خویشتن تاریخی و واقعی خود و خویشتنی که سیستم حاکم از او به او تلقین میکند، در نوسان و تردید است. گاهی خود را آن احساس میکند و گاهی این و این تردید، دوگانگی و کشاکش بین دو هویت متفاوت یا متضاد، وجود و پیکرهی روانی او را تبدیل به موجودی پر از تناقض و تخاصم بیپایان میکند. این نوع جامعهی بلاتکلیف، دچار اختلال هویت و دو یا چندگانگی شخصیت، به هیچ وجه نمیتواند جامعهای سالم باشد و بیتردید جامعهای خواهد بود متزلزل و سرشار از ناهنجاریهای روحی- روانی و اجتماعی. سالمترین حالت روحی در چنین جامعهای، خویشتنپنداری غلط (مانند بسیاری تُرکهای تحصیلکرده و به ظاهر موفق ایرانی که خود را ایرانی به مفهوم تاریخی و فرهنگی فارس قلمداد میکنند) است که خود بیماریای عمیقتر از تضاد هویتی است. کسانی که مشکل و بحران روحی حاصل از تضاد هویتی در درون خویش را با گردن نهادن به هویت القایی و برساختهی سیستم حاکم حل کردهاند (تُرکهای فارس شده در ایران)، در واقع کشتی وجود خویش را از این طوفان به ورطهای بسیار ناامن کشیدهاند و در ضمیر ناخودآگاه خود نیز این ناامنی را احساس میکنند. به همین سبب با چنگ و دندان از این هویت عاریتی دفاع میکنند و در راه دفاع از آن بسیار سفت و سختتر و متعصبتر از آنانیاند که از میان ملیت حاکم برآمدهاند و هویت و ملیت مورد تبلیغ سیستم حاکم، هویت واقعیشان است (فارسها). پس با این حساب آیا این افراد به ظاهر تحصیلکرده، دانشپیشه و موفق که دچار بیمار خویشتنپنداری غلطاند، بیمارتر از افراد عادی و حتی برای جامعهی تحت قیمومیت خود خطرناکتر از مردم عادی نیستند؟
عشق به فرهنگ حاکم و تنفر از خویشتن واقعی
یکی از عجیبترین مباحث علوم فرهنگی، همین خویشتنپنداری غلط است. چگونه میشود که انسان خود را چیزی بداند که در واقع آن چیز نیست؟ این دیگرشدگی عجیب را بیشتر و بهتر از جامعهشناسی، دانش روانشناسی میتواند ریشهیابی نماید. یک ذهن تنبل به سادگی میتواند جواب آن را نادانی، ناآگاهی و این قبیل جوابهای روتین و قطعی بدهد. اگر چه این دگردیسی ابتدائاً غیر منطقی به نظر میرسد اما برای یک ذهن اندیشمندی که به راحتی با مسائل کنار نمیآید و سماجت و کنجکاوی پرسشگرانه دارد، پذیرفتن این حکم سادهانگارانه، راحتطلبی و فرار از سختی جستجو و تلخی رو در رویی با واقعیتهای نامطلوب و رنجآور است. چنین به نظر میرسد که در این میان، ملل محکوم یک دلیل منطقی برای گزینش دیگری به جای خود و سعی تمامعیار برای تبدیل شدن به دیگری با سرعت تمام، داشته باشند. این دلیل ساده و منطقی، انتخاب گزینهی بهتر از میان دو گزینه است. از این دو گزینه، یکی فرهنگ و هویت محکوم خودی (خود) و دومی؛ فرهنگ و هویت حاکم است (دیگری). ملت محکوم به ضرس قاطع، هویت و فرهنگ پویا و مترقی حاکم را بهتر از فرهنگ و هویت ایستا و در حال انحطاط خود میداند و گرایش شدیدش به فرهنگ حاکم و حتی داوطلب شدنش برای دفن فرهنگ و هویت خود در تاریکخانهی تاریخ ریشه در همین باور دارد. پس در انتخاب خود محق است؛ زیرا انتخاب گزینهی بهتر کاملاً منطقی و عقلانیاست اما آنچه غلط است، انتخاب او نیست بلکه باور و ایمان به بهتر و برتر بودن فرهنگ حاکم در ذهن و روح ملت محکوم است. یکی از مهمترین علل شکست و عدم توفیق ما در بحث با روشنفکران و اندیشمندان متعلق به جوامع و ملل محکوم نیز در همین نکته نهفته است که ما به جای به چالش کشیدن باور و ایمان آنها به برتری مطلق فرهنگ حاکم، انتخاب صحیح آنها را به چالش میکشیم و مخاطبمان به محض حس بیاحترامی به انتخابش، به اصطلاح عامیانه از کوره درمیرود و کار به دعوای - حداقل- لفظی و عنادورزی بیشتر میانجامد. پس راه تفهیم مسئله به این افراد، آگاه نمودن آنها از اشتباه بودن باورشان است نه زیر سؤال بردن انتخابشان. اما این باور غلط چگونه در ذهن و روح هزاران بلکه میلیونها انسان نهادینه میشود؟ این باور غلط ریشه در حاکمیتهای ملی جدید دارد. حاکمیتهایی که یا از دل ناسیونالیسم و جنبشهای ملی درآمدند (عموماً در اروپا) و یا از ناسیونالیسم و ملیگرایی به عنوان ابزاری سیاسی برای تحکیم حاکمیت خود و ایجاد همگرایی و اتحاد بین تابعین اکثراً پراکنده و مختلفالهویهی خود بهره بردند (عموماً در آسیا). حکومتهای ملی سربرآورده در اروپا با قدرت تمام رو به توسعهطلبی آورده و بر مناطق بسیاری از جهان که هنوز در خواب قرون وسطایی به سر میبردند، دست یافتند و آنها را به شکل جوامع محکوم از آن نوع که به شرح حالشان کوشیدم، درآوردند و با اثبات برتری سیاسی- نظامی خود شروع به تبلیغ برتری فرهنگی و حتی نژادی خود نسبت به این جوامع محکوم نمودند و این خیل عظیم محکومان نیز ناچار باور نمودند که پستتر از اربابان اروپائیاند و کار به جایی کشید که سیاهان آفریقا پذیرفتند که سفیدها ذاتاً هوشمند و متمدن و سیاهان ذاتاً کودن و بربرند و سالها و سالها طول کشید تا از میان سیاهپوستها دانایانی سر برآورند که در تاریخ، فرهنگ و هویت اقوام جهان تدقیق نموده و بفهمند که اربابان اروپایی متمدن امروز نیز در گذشتهی تاریخی خود همین تجربهها را که امروز بربریت مینامند، تجربه کردهاند. پس اگر آنها توانستهاند از آن وضعیت به مدنیت امروز برسند، چرا آفریقاییها نتوانند؟ همچنین این معدود بیدار شدگان دریافتند که تفاوت سیاهان با سفیدها در برتری نژادی یا فرهنگی نیست بلکه در شرایط جغرافیایی، اقتصادی، سیاسی و تقدم و تأخر تاریخی نهفته است. و باز سالها و سالها طول کشید تا این معدود بیداران قارهی سیاه، به تودههای خودباخته و در تلاش دائم برای شبهسفید شدن، بفهمانند که راه نجات سفید شدن نیست؛ زیرا هیچ سیاهی هیچگاه سفید نخواهد شد بلکه متمدن شدن در عین سیاه بودن است. بدینترتیب نفرت از سیاه و عشق به سفید کمکم از میان تودههای آفریقایی دامن برچید و باور متمدن بودن در کمال آفریقائی سیاه بودن، به شکل یک باور عمومی درآمد و این تازه آغاز راه بود.
اما در جوامع آسیایی از جمله ایران، قضیه به سادگی غلبهی دولت- ملتی پیشرفته و قدرتمند بر جوامع، اقوام و قبایلی عقبمانده از ترقیهای اروپا (استعمار اروپا در آسیا و آفریقا) نبود بلکه دولتهای جدید بدون خاستگاه ملی که قدرت غلبهی خود را نه از راه بیداری ملی (مانند دولت- ملتهای جدید اروپائی) بلکه از راه توارث، کودتا یا حمایت اروپائیها کسب کرده بودند، ایدئولوژی ناسیونالیسم را به عنوان سلاحی برای ملتسازی تصنعی و تابع نمودن اقوام مختلف تحت حاکمیت خویش انتخاب نمودند و چون ملیتی فراگیر و ناسیونالیسم و قدرتی ملی برآمده از آن وجود نداشت، این دولتها با ملاحظات سیاسی، رسمیت تاریخی یک زبان و برنامهریزی اروپائیان، ملیتی را به عنوان هویت و ملیت رسمی و برتر و هویتهای دیگر را هویتهایی پست و سزاوار محو و انهدام معرفی نمودند. بدینسان در ممالک دارای تنوع قومی و زبانی از جمله ایران، تنها یک هویت، فرهنگ و زبان به عنوان هویت، فرهنگ و زبان استاندارد معرفی شده و کوششی همهجانبه برای حذف همهی هویتها، زبانها و فرهنگهای دیگر و جایگزینی آنها با هویت، زبان و فرهنگ رسمی و استاندارد مورد نظر حکومت آغاز شد. این مرحله در تاریخ ما آغاز استعماری پنهان بود که هنوز هم از دید اکثر اهل خرد به دور مانده است.
مهمترین کوشش و نتیجهی آن این بود که تمامی اقوام رانده شدن به جایگاه ملت محکوم همانند سیاهان آفریقا، بر اثر تبلیغات بیامان حکومت، روشنفکران و صاحبقلمان باور نمودند که فرهنگ و زبان آبا و اجدادیشان پست و مایهی ننگ است و اگر بخواهند انسان و شهروندی لایق و ارزشمند باشند باید این داغ ننگ را از پیشانی خود پاک کرده و سریعاً فرهنگ و زبان خود را با فرهنگ و زبان رسمی عوض کنند. همچنین این اقوام و ملتها با اشتباه گرفتن علت و معلول، در حالی که عقبماندگی فرهنگی و اقتصادیشان زائیدهی رانده شدنشان به جایگاه ملت محکوم بود، دلیل رانده شدنشان به این جایگاه را همانا زشتی و پستی هویت و فرهنگ خودشان دانسته و بدین سبب زبان و هویت آبا و اجدادی آنها در ذهنشان، تبدیل به نشانه و سمبل بدبختی و عقبماندگی شد (مثال تُرکها در ایران). عکس قضیه نیز کاملاً صادق بود یعنی در حالی که برکشیدن ملیت و فرهنگ حاکم به این جایگاه والا، سبب ترقی فرهنگی و اقتصادی آنی ملت صاحب این فرهنگ و هویت شده بود (مثال فارسها در ایران)، همه از جمله اقوام محکوم، دلیل برکشیدن و ترقی آنها را برتری ذاتیشان دانستند و فرهنگ، زبان و هویت حاکم در ذهن همه تبدیل به نشانه و سمبل ترقی و خوشبختی شد. پس آیا در چنین وضعیتی، بروز اختلال روانی تنفر از خویشتن و عشق مفرط به فرهنگ و هویت حاکم در میان ملتهای محکوم (به بیانی بهتر و دقیقتر اقوام محکوم) طبیعی نبود؟ همانقدر که این باور غلط، به طور تدریجی، نامحسوس و با مغالطههای کاملاً قانع کننده در ذهن و روح ملل محکوم رسوخ کرده، آگاه نمودن آنها نسبت به نادرستی صددرصد این باور نیز به همان اندازه سخت و زمانبر است.
یقظهی[1] پرتردید
اگر چه حاکمیت سیاسی در شرایط مورد گفتگو میتواند مطلق باشد اما حاکمیت فرهنگی هیچگاه و در هیچ شرایطی نمیتواند مطلق باشد؛ زیرا قلمرو فرهنگ بسیار وسیعتر از دایرهی احاطه حاکمیت سیاسیاست. علاوه بر این که گسترهی فرهنگ بسیار وسیعتر از گسترهی سیاست است، تنوع فرهنگی جامعه چندملیتی نیز عامل مضاعفیاست بر پیشگیری از احاطهی مطلق حاکمیت مطلق بر امور فرهنگی. همانطور که در هیچ جامعهای تمامی شئون فرهنگی به طور کامل تحت سیطره و کنترل سیستم سیاسی درنمیآید، هیچ ملت محکومی نیز به طور کامل و مطلق استحاله نشده و درجاتی از خویشتنشناسی، خودباوری و مقاومت در برابر آسیمیلاسیون (یکسانسازی فرهنگی)، حداقل در میان عدهای در میان آن مشاهده میشود. بخش بزرگی از این مقاومت تنها ناشی از وجود حب نفس و عصبیت سنتی بوده و الزاماً نشانهی وجود آگاهی ملی و ملیگرایی مدرن نیست. دایرهی این حب نفس و عصبیت سنتی نیز بسیار کوچک و حداکثر در بر گیرندهی روستا یا شهریاست که در عین مقاومت سنتی در برابر آسیمیلاسیون، سرشار از اختلافات و ستیزهای دیرپای محلهای، طایفهای یا مذهبی- فرقهایست. این مقاومت سنتی تاریخ مصرف کوتاهی دارد و به راحتی در برابر زرق و برق و جذابیت ظاهری فرهنگ حاکم فرو میریزد. بهویژه که سیستم حاکم زیرکانه با داغ نگه داشتن تنور این اختلافات با بهانه و عنوان حفظ آداب و رسوم سنتی و محلی، بخشهای مختلف جامعهی ملت محکوم را نسبت به هم بدبین و حتی متنفر کرده و از فراموش شدن این اختلافات بنیانبرافکن و پدید آمدن یک همگرایی ملی مدرن در آن جلوگیری میکند. جالب اینکه هرگاه اگر سیستم حاکم به سبب تضییع حقوق فرهنگی اقوام تحت تسلط خویش مورد مؤاخذه قرار گیرد، تلاش برای حفظ و تقویت این پدیدههای به ظاهر فرهنگی تفرقهساز سنتی را به عنوان سندی دال بر رعایت حقوق فرهنگی آنها علم میکند در حالی که هدف واقعی آن تبدیل جامعهی ملت محکوم به جامعهای چندپاره و از هم پاشیده است نه حفظ و رعایت حقوق فرهنگی آن. پس با احتساب مضرات این پدیدههای فرهنگی کوچک، کماهمیت و در عین حال تفرقهساز نبست به منافعشان، فنای آنها مفیدتر از بقایشان است اما برای یک جامعهی محکوم و در حال احتضار، این عادات و آداب و رسوم فرهنگی، آخرین سنگر سنتی مقاومت در برابر استحالهی فرهنگیاست و هر چه قدر هم سیستم حاکم در صدد استفاده از آنها در راستای پیشبرد اهداف خود باشد، باز به عنوان نمادی از موجودیت، هویت و خویشتن ملت محکوم میتواند پناهگاهی برای فرار از هجوم آسیمیلاسیون باشد، پناهگاهی غریزی و ارتجاعی.کارکرد این پناهگاه سنتی حداکثر میتواند آن را به عنوان پایگاه و زمینهای برای بازگشت به خویشتن و بیداری ملی مطرح کند.؛ زیرا گروهها، طبقات و اقشاری که هنوز به دور از مدرنیزاسیون دولتی، عیناً و ذهناً در حیات سنتی خود به سر برده و در لابراتوار مهلک آسیمیلاسیون، جذب و هضم فرهنگ وارداتی حاکم نشدهاند، دست کم از استعداد و زمینهی روانی و اجتماعی بیشتری نسبت به تحصیلکردگانِ شیفتهی فرهنگ حاکم و طبقات فعال برای کسب منزلت در سیستم حاکم، برای حفظ هویت و فرهنگ خویش و حتی بازگشت به خویشتن و بیداری ملی دارند. به همین دلیل است که رهبران، نخبگان، نویسندگان و فعالانِ سیاسی- اجتماعیِ منادی بازگشت به خویشتن در میان ملل محکوم عموماً از میان طبقات پائین، اقشار سنتی و به ویژه روستائیان برمیخیزند و باز به همین دلیل است که نوعی سنتگرایی، گذشتهستایی، تاریخیگری و گریز از مدرنیته در میان جنبشهای ملی ملل محکوم مشاهده میشود. اگر چه وابستگی پیشقراولان و اعضای اولیهی این جنبشها به طبقات پائین و سنتگرا بهویژه جوامع روستایی در مراحل اولیه موجد اشکال عمدهای نیست اما اگر این جنبشها در دراز مدت موفق به ایجاد موج بیداری ملی در میان طبقات متوسط شهری و تبدیل طبقات متوسط شهریِ متمایل به آسیمیلاسیون سیستم حاکم و فرهنگ وارداتی آن به بورژوازی ملی نشوند، رفتهرفته دچار تحجر و ارتجاع فکری شده و سرانجام تبدیل به حلقهها و محافل محدود، فروبسته و خودمحور خواهند شد. محافلی که سرانجامشان جز درگیریهای داخلی و افراطیگری، فروپاشی فکری و ساختاری نیست.
اما اگر این گروههای منادی بازگشت به خویشتن، بتوانند علقه و تعصب مشترکات محدود مانند علقههای طایفهای، محلی، روستایی، شهری و فرقهای را تبدیل به علقهها و مشترکات بزرگتر، وسیعتر و مهمتری مانند همزبانی بکنند و این باور را در ذهن و روح ملت محکوم خود ایجاد کنند که آنها در وضعیت ملت محکوم و فرهنگ و زبانشان در وضعیت فرهنگ و زبان محکوم فرو افتاده، و همچنین این تردیدها و سوالات اساسی را که واقعاً آیا دلیل محکومیتشان فرومایگی ذاتیشان است یا این محکومیتشان است که آنها را به فرومایگی کشانده؟ آیا این وضعیت حاکم و محکوم عادلانه است؟ آیا زبان و فرهنگ حاکم واقعاً برتر از زبان و فرهنگ آنان است؟ اگر هست چرا؟ و اگر نیست چرا باید موقعیت و جایگاهی بسیار والاتر از فرهنگ و زبان آنها داشته باشد؟ و صدها تردید و سوال دیگر که بیشک در پی اینها خود به خود پیش خواهند آمد. در این صورت این منادیان کمتعداد و محروم از امکانات تبلیغی وسیع و ناتوان از رقابت با دستگاه تبلیغی عریض و طویل و غولپیکر سیستم فرهنگی حاکم، علیرغم تمامی ضعفشان خواهند توانست ملت محکوم خود را به آستانهی یک بیداری و یقظهی پُرتردید ملی برسانند.
همبستگیای که پس از این بیداری حاصل خواهد شد، همبستگیای بسیار فراتر از تعصبات و عصبیت سنتی بوده و دایرهی شمول آن نیز از مرزهای محدود طایفه، روستا، فرقه و حتی شهر گذشته و یک جامعهی بزرگ همزبان، همفرهنگ و حتی گروههای انسانی بزرگ گرفتار سرنوشت مشترک را در بر خواهد گرفت.
شور مفرط سیاسی
وجود و ادامهی شرایط و مناسبات حاکم و محکوم بین هویتها، فرهنگها و زبانها و در نتیجه؛ ملیتهای موجود در یک کشور یا سرزمینهای تحت حاکمیت مستقیم یا قیمومیت یک دولت، حالتی ناعادلانه و غیر طبیعیاست و بیتردید این شرایط غیر طبیعی با صرف نیرویی هنگفت حفظ میشود. تأمین این نیروی هنگفت تنها از عهدهی یک سیستم سیاسی و حاکمیت قدرتمند برمیآید. وجود و حضور اقتدار و اتوریتهای قدرتمند در رأس این شرایط و اتکای تبعیض ملی به سیستم سیاسی حاکم، مسئله را خود به خود تا حد زیادی سیاسی میکند. به محض پیدایش اولین نشانههای بیداری ملی در بین یک ملت محکوم، نوعی شور و شوق، نیرو، علاقه و انرژی مفرط در بین بیدار شدگان برای حفظ و اعتلای هویت و فرهنگ ملی فوران میکند. این نیرو از سویی به سبب رها کردن انرژی فروکوفته در یک مقطع تاریخی معمولاً طولانی، و از سوی دیگر به سبب برخورد با مانع بزرگی به نام سیستم و وضعیت موجود- که حافظ و مدافع اصلی آن حکومت و دولت است- به محض رهایی، شدیداً استعداد سیاسی شدن دارد. بهویژه اینکه موج ملیگرایی برانگیخته در بین ملت محکوم شدیداً میل به بر هم زدن شرایط موجود دارد و در این جهت نیز اصلیترین مانع آن سیستم حاکم است و طبیعیاست در چنین شرایطی هر آنچه وضعیت موجود را به چالش بکشد، حکومت و تمامی سیستمهای فرهنگی مربوط به آن را به چالش کشیده است و هر آنچه حکومت و اجزای و افعال آن را به چالش بکشد، به آوردگاه پُرپیچوخم سیاست گام نهاده است. جالب اینکه با مقاومت و اصرار هر چه بیشتر سیستم حاکم برای حفظ وضعیت موجود، شور سیاسی برانگیخته در حرکات و فعالیتهای ملیگرایانهی ملت محکوم، رو به تشدید و افراط میگذارد و حتی در بسیاری از موارد نامربوط نیز حکومت و سیستم سیاسی حاکم را تنها عامل دخیل و مقصر معرفی میکند.
این شور مفرط سیاسی در واقع انرژی ویرانگریاست که بر اثر یک معادله کاملاً منطقی ایجاد شده است. به زبان ریاضی، میزان انرژی این شور سیلآسا برابر است با میزان فشار و محرومیتی که در مدتی مشخص بر ملت محکوم وارد شده است. اگر چه ملت محکوم، علت محکومیت و محرومیت خود را سالها و سالها فرومایگی ذاتی خود دانسته و بدین تقدیر تن میداد اما به محض جسارت یافتن به بازنگری وضع موجود و رد این باور غلط، شدیداً احساس خسران و زیان کرده و این احساس روح و جسم او را برمیآشوبد. حال سیستم حاکم دو راه در پیش دارد: یا با آگاهی از وجود و میزان خطر این انرژی برای نظام حاکم، اجازه دهد این انرژی ملی از راهها و کانالهای مدنی به ویژه سهمیابی از فرصتهای فرهنگی (مانند به رسمیت شناختن زبان محکوم در نظام آموزشی و آزادی نشر و چاپ به این زبان) و اقتصادی به راههای سازنده هدایت شده و از شور مفرط سیاسی و ویرانگر آن کاسته شود و یا اینکه با مقابله، عناد و سرکوبی هر چه بیشتر و شدیدتر آن، به نابودی آن بکوشد که البته این روش علاوه بر ایجاد ضرر و زیانهای اقتصادی و انسانی، بیش از همه به ضرر نظام حاکم تمام خواهد شد؛ زیرا این نوع شور سیاسی با سرکوبی و سیاست مشت آهنین نسبت عکس دارد و با سرکوبی هر چه بیشتر، بیش از پیش تبدیل به یک انرژی آتشفشانی و غیر قابل کنترل میشود.
اگرچه این شور سیاسی مفرط در اوان ظهور خود، برای ناراضیان از تبعیض ملی به ویژه نسل جوان ملت محکوم و بهویژه به خاطر نوعی شخصیتبخشی اجتماعی، جاذبهی زیادی دارد اما ادامه و نیرو گرفتن بیش از حد آن مضرات زیادی برای خود ملت محکوم خواهد داشت؛ زیرا اوج گرفتن هر چه بیشتر آن موجد و موجب حرکات و اقدامات غیر معقول و مخرب میشود. اقدامات غیر قابل کنترلی که نتایج کاملاً غیر قابل پیشبینی و نگران کننده در انتظار آنها خواهد بود. همچنین این شور مفرط مسئله را تبدیل به مسئلهای صرفاً سیاسی میکند در حالی که مسئلهی تبعیض ملی اساساً مسئلهای حقوقی و بسیار فراتر، وسیعتر و عمیقتر از یک مسئلهی صرفاً سیاسی است. همچنین محدود شدن و تقلیل یافتن مسئله به یک مسئلهی صرفاً سیاسی، در دراز مدت سبب تبدیل آن به مشغلهی سیاسیکاران و فاصله گرفتن اقشار و طبقات مختلف از آن میشود. رفع محکومیت از ملت محکوم یک مسئلهی حقوقی- ملیاست و به همهی شئون زندگی فردی و اجتماعی تک تک افراد آن ملت مربوط میشود. بیتردید تقلیل صِرفِ آن به یک مسئلهی شورانگیز سیاسی بیش از همه به ضرر خود ملت محکوم تمام خواهد شد.
پارادوکس در رفتار مرکزگرایان
دول، سیستمها و گروههای حاکم بر ملل محکوم در برخورد با محکومین خود به طور کلی دو روش را در پیش میگیرند. یا به طورا واضح و علنی حاکمیت ظالمانهی خود و محکومیت مظلومانهی ملت یا ملل زیردست خود را امری طبیعی و منطقی دانسته و بیهیچ پروا و تعارفی از آن دفاع میکنند، یا با ریاکاری، ظاهرسازی و فریبکاری، مکنونات قلبی استعمارگرانهی خود را کتمان نموده و منکر وجود واقعیت ناپسند استعمار اقتصادی و استحالهی فرهنگی ملت یا ملل زیردست خود میشوند. شاهد مثال این دو روش آشکار و پنهان حاکمیت ناعادلانه بر ملل زیردست، حاکمیت دولتهای روسیهی تزاری و جهموری سوسیالیستی شوروی بر ملتهای غیر روس بود. به قول عبدالرحمان آوتورخانوف؛ روشنفکر چچن، فرق دولت تزاری با دولت شوروی تنها در این است که آنها آشکارا و با توسل به زور و خشونت عریان بر ملتهای کوچک و ضعیف غلبه نموده و هیچگاه این استیلا و حاکمیت ظالمانهی خود را انکار نکرده و آن را حق مسلم خود میدانستند اما بلشویکها با تظاهر به انساندوستی و هزار حیله و فریب بر این ملل تسلط یافته و علیرغم حاکمیت و استیلای ظالمانهی خود بر آنها، همیشه منکر این واقعیت و مدعی نجات آنها بودند. روش اول در ادبیات سیاسی به استعمار کهن و روش دوم به استعمار نو مشهورند. عصر جدید مشحون از نمونههای استیلای دول و ملل قدرتمند بر ملل ضعیف است. همانطور که گفته شد اتحاد جماهیر شوروی بزرگترین نمونه این نوع استعمار در عصر اخیر است. دولتی که با توسل به شعار فریبندهی نجات تودههای تحت ستم، ملل بسیاری را به زیر یوغ سلطهی خود کشید و در زیر نقاب ایدئولوژی اینترناسیونالیستی سوسیالیسم و کمونیسم، بر اساس ایدئولوژی پنهان شوونیسم روسی، سیاست روسگردانی و آبادی سرزمین روسها به قیمت خرابی مملکت و سرزمین میلیونها غیر روس را پیش برد و از آغاز تا فروپاشی خود نیز همیشه منکر این برنامهی شوم و پنهان خود بود. تمامی منابع و اسناد اجتماعی و سیاسی شوروی از جمله قوانین پیچیدهی آن نیز پر بود از بحث حقوق ملیتها و لزوم حفظ این حقوق و مسئلهی مراعات حقوق ملیتها حتی تا حد دادن اختیار و آزادی جدا شدن از فدراسیون شوراها! اما تمامی اینها چیزی نبود جز مشتی شعار و ظاهرسازی برای فریب و اقناع ملیتهای تحت ستم. این روش پنهان مزورانه در بسیاری از ممالک جهان در عصر حاضر روشی معمول بوده و هست. در این نوع سیستم مدیریت سیاسی و فرهنگی، تابوهایی همچون تمامیت ارضی، فرهنگ ملی، زبان ملی و لزوم حفظ فرهنگ ملی از خطر تهاجمات گونهگون فرهنگی در ذهن همهی اتباع بهویژه ملت یا ملل محکوم و زیردست، بهویژه از طریق رسانهها و سیستم آموزشی نهادینه میشوند. کتب درسی پر میشوند از مفاهیمی مانند هجمهی فرهنگی ممالک دیگر، ارزش و اعتبار فرهنگ و زبان ملی و امثال این آموزهها. فرزندان ملت یا ملل محکوم و زیردست میآموزند که پاسدار فرهنگ و زبان ملی باشند تا مبادا فرهنگهای مهاجم آسیبی به آن بزنند غافل از اینکه این فرهنگ و زبان رسمی، خود بزرگترین و نزدیکترین خطر در جهت امحای فرهنگی ملتها به ویژه فرهنگ و زبان ملی خود آنهاست؛ زیرا آنچه که فرهنگ و زبان ملی خوانده شده و این همه بر حفظ و تقویت آن تأکید میشود، فرهنگی و زبانی است غالب و حاکم بر جغرافیایی که فرهنگ و زبان واقعی بخش بزرگی از ساکنان آن، فرهنگ و زبان یا فرهنگها و زبانهایی هستند متفاوت با فرهنگ و زبان حاکم. پس چگونه است که تعطیلی، ممنوعیت اجباری و امحای زبان و فرهنگ بخش بزرگی از مردم کشور به بهانهی ایجاد تمامیت ارضی و حفظ وحدت ملی و اعتلای فرهنگ ملی، تهاجم فرهنگی محسوب نمیشود اما گرایش حتی آزادانه و بسیار جزئی مردم همان کشور به تنها جلوههایی ظاهری از فرهنگ ممالک دیگر، تهاجم فرهنگی و خطری بزرگ به حساب میآید؟ این برخورد و سیاست «یک بام و دو هوا» روش معمول سیستمهای فرهنگی و سیاسی سلطهجو و تمرکزگراست. تمرگزگرایی در چنین سیستمهایی به حد غیر قابل باوری رواج دارد و حتی تا مرز جنون فاشیسم پیش میرود اما سردمداران چنین سیستمهایی همیشه با رفتارهای پارادوکسیکال و مزورانه زیر بار اتهام امحای فرهنگی ملت یا ملل زیردست خود نمیروند و در عین حال جرأت و جسارت رد و انکار کامل این اتهام را ندارند و همیشه با توسل به کلیگویی و حرافیهای پُرابهام و چندپهلو سعی در توجیه سیاست و اقدامات سانترالیستی و ضد انسانی خود مینمایند.
همچنین این نوع سیستمهای حاکم همواره در برابر طرح احتمالی مطالبات ملی از طرف ملت یا ملل زیردست و محکوم خود، انواع و اقسام مباحث دور و دراز و پیچیده تاریخ، هویت و حتی نژاد را پیش میکشند و سعی میکنند با ایجاد یک کلاف سردرگم، معترضین را درگیر مباحث توخالی و بیپایان نموده و بدین طریق به اصطلاح عامیانه مسئله را «ماستمالی» کنند. و نیز معمولاً با اتکا و توسل به دلایل تاریخی برساخته و مضحک و تبلیغ دائم این دلایل از طریق سیستم آموزشی و رسانههای جمعی تا حد زیادی موفق به اقناع اذهان ملت یا ملل زیردست خود و توجیه سیاست ضد انسانی خود میشوند. چنین سیستمهایی با ایجاد یک ذهنیت بسیار آشفته، درهم و برهم و نوعی تخدیر فکری در روح جمعی ملت یا ملل زیردست خود نسبت به هویت، فرهنگ و زبان ملی، ابتدا محکوم بیچاره را بیمار نموده و سپس داروی خودساختهشان را که چیزی نیست جز هویتی برساخته و فرهنگ و زبانی برترنما با عنوان هویت، فرهنگ و زبان ملی، در گلوی او میریزند و این محکومان مستأصل و قابل ترحم گاهی چنان به این دارو اعتیاد پیدا کرده و احساس نیاز میکنند که شخصیت روحی و ذهنیشان لحظهای بیآن نمیتواند زنده بماند و اگر دست از این داروی مخدر بردارند وجود و شخصیت روحیشان بهکلی از هم میپاشد. همین احساس نیاز، اعتیاد و شخصیتیابی با داروی فرهنگ برتر است که هزاران هزار نخبهی تُرک را مدافع سرسخت و متعصب فرهنگ به ظاهر برتر فارسی کرده است. بهویژه ذهن و روح این نوع از مرکزگرایان جذب شده از میان ملت یا ملل محکوم، سرشار از تناقضها و کشمکشهای واقعاً دردناک بیپایان است؛ زیرا آنها فراریانی از فرهنگ محکوم و پناهنده به درگاه فرهنگ حاکماند که صاحبان اصلی و خودپرست این درگاه هیچگاه آنها را با خود برابر و همسطح نمیدانند و تنها به عنوان پناهندگانی درجه دوم به جمع خود میپذیرند، حتی اگر در بالاترین مقامهای اجرایی و مدارج فکری قرار بگیرند.
اگر تناقض مورد بحث نزد صاحبان اصلی هویت و فرهنگ حاکم یک تاکتیک سیاسی آگاهانه برای فریب و ایجاد سردرگمی در اذهان ملت یا ملل محکوم است، نزد جذب شدگان از هویت و فرهنگ یا هویتها و فرهنگهای محکوم در هویت و فرهنگ حاکم، چنین نقشی نداشته بلکه نماد و نشانهای از چندپارگی، تناقضات و کشمکشهای بیپایان موجود در ذهن و روح آنهاست.
[1]بیداری، شب زنده داری، شبگیری