Tribun Logo

اینکه اخیراً زبان لکی ثبت ملی شده است باری دیگر ناسیونالیست‌های ایرانی را به صرافت انداخته که همپای بلوایی که سال گذشته بر سر تأسیس رشته‌ی آموزش زبان و ادبیات ترکی و کردی در مناطق ترک‌نشین و کردنشین راه انداختند و آن را مصداق «تضعیف وحدت ملی» گرفتند – محض نمونه نگاه کنید به افاضات استاد سید جواد طباطبایی – این ضبط و ثبت را، که در نهایت چیزی بیش از رویه‌ای اداری و، در بهترین حالت، اقدامی نمادین نیست، همردیفِ چیزی چون جدایی‌طلبی، اگر نه از نوع سرزمینی که از نوع زبانی‌اش، جا بزنند و درباب اجحاف به «زبان معیار» که همان زبان فارسی باشد مرثیه ببافند. این دست دلواپسی‌ها هر آنچه را می‌باید درباره‌ی ناسیونالیسم نوظهور ایرانی بدانیم به روشنی کف دست‌مان می‌گذارد: اینکه این ایدئولوژی تا چه پایه، از اُس و اساس، فاشیستی است. فاشیسم را در اینجا به دقیق‌ترین معنای کلمه به کار می‌بریم و همه‌ی مؤلفه‌های بنیادین‌اش را مد نظر داریم: دولت‌ستایی، نژادپرستی و اقلیت‌ستیزی. هر کجا با ترکیب این سه مؤلفه سروکار داشته‌ باشیم با قسمی فاشیسم طرفیم. ناسیونالیسم ایرانی کثرت‌های برسازنده‌ی «ایران» را فقط تا جایی به‌ رسمیت می‌شناسد که «زیرمجموعه»ی سربه‌زیر و بی‌تشخص یک مجموعه‌ی بزرگتر باشند. این کثرت‌ها – همان قومیت‌ها و زبان‌ها – به خودیِ خود شأنیتی ندارند و هستی‌شان، در مقام یک جزء، در گرو انحلال‌شان در یک کل گشتالتی است: کلی که – «ایران» – چیزی بیش از مجموع اجزای تشکیل‌دهنده‌ی آن است و اجزایش اساساً به چشم نمی‌آیند مگر در سایه‌ی نقش محوی که در رنگ‌آمیزی و بزک‌کردن‌اش دارند، آنهم صرفاً به این دلیل که این کل، بنا به تعریف، قرار است یک کل رنگارنگ باشد. سید جواد طباطبایی تکلیف را روشن کرده است: «در ایران، دیگر زبان‌های محلی و ادب آن‌ها [یعنی غیر از زبان و ادب فارسی] جز در درون زبان و ادب ملّی قابل فهم نیست و نباید برای آن‌ها جعل تاریخ و خاستگاه کرد». فهم کسی چون طباطبایی از کل، در مقام بازرترین نماینده‌ی ایدئولوژی ناسیونالیسم ایرانی، برخلاف هگل‌بازی‌های گاه و بیگاه‌اش اتفاقاً به شدت ضدهگلی است یا، در بهترین حالت، مدیون دست‌راستی‌ترین قرائت از میراث هگل است. تا جایی که به هگل مربوط می‌شود، قلمرو جامعه‌ی مدنی اتفاقاً قلمرو جزئیت‌هاست. اختلاف تعیین‌کننده‌ی هگل با سنت محافظه‌کاری دقیقاً آنجاست که در فلسفه‌ی سیاسی او جزئیت‌ها و علایق و منافع‌شان می‌بایست در جامعه‌ی مدنی به رسمیت شناخته شوند. تنها به این شرط است که می‌توان از هماهنگی کل و جز در کسوت «کلیت انضمامی» حرف زد: «منافع جزئی قطعاً نمی‌باید کنار گذارده شوند، چه رسد به اینکه سرکوب شوند، در مقابل، آنها می‌بایست با امر کلی هماهنگ شوند، به گونه‌ای که خود آنها و امر کلی محفوظ بمانند.» (هگل، عناصر فلسفه‌ی حق، بند ۲۶۱) ناسیونالیسم ایرانی، دست‌کم به روایت طباطبایی، به محض اینکه کثرت‌ها تشخص پیدا می‌کنند و سری میان سرها درمی‌آورند و برای خود صاحب نام می‌شوند و فرصت می‌یابند که بازشناخته شوند به تکاپو می‌افتد که این را به مثابه‌ی نابودی وحدت ملی و تحریف کلیت‌مندی کل تصویر کند و انذار بدهد که اگر «اقلیت»ها چهره پیدا کنند و صدادار شوند شالوده‌ی امور به هم می‌ریزد و دیگر سنگ روی سنگ بند نمی‌شود. دِین آشکار طباطبایی به سنت محافظه‌کاری سبب شده است که او برخلاف لیبرالیسم ادعایی‌اش میانه‌ای با اصل ابتدایی «حقوق اقلیت‌ها» نداشته باشد و به واسطه‌ی قسمی دولت‌گرایی اقتدارجویانه همه‌چیز را به ضرورت حفظ وحدت، آنهم از نوع انتزاعی آن، به اتکای زور دولت گره بزند. ناسیونالیسم ایرانی، به این اعتبار، در عمل یکی از جدی‌ترین خصم‌های دموکراتیزاسیون آینده ایران است، آینده‌ای که می‌بایست قلمرو بازی آزاد کثرت‌های هم‌شأن باشد. کل، در این صورت، تنها در و از طریق این اجزاست که وجود دارد.