به طور کلی، نژاد در رابطه با مشخصات فیزیولوژیکی انسانها تعریف می شود: مثلا رنگ پوست، رنگ موی سر، ویژگی های صورت، شکل و شمایل اندام و غیره. اما قومیت و یا اتنیسیتی، در رابطه با مشخصات فرهنگی انسانها تعریف میشود: مثلا زبان، مذهب، آداب و رسوم، سنن و غیره.
نژادپرستی همان پدیده شومی است که از طریق تحقیر، انکار و یا بیحرمتی در رابطه با هر یک از اجزا تشکیل دهنده نژاد و قومیت حاصل میشود. در واقع در ادبیات آکادمیک معاصر، نژاد و قومیت به صورت فزایندهای به طور همزمان و به مثابه یک ترم به کار برده میشوند.
برای مثال، زبان یکی از مشخصههای پررنگ و قدرتمند قومیت یا همان اتنیسیتی است. در عین حال، تحقیر و منع زبان انسانها یکی از شنیعترین و وحشیترین انواع نژادپرستی است. به عبارت دیگر، راسیسم میتواند محصول تحقیرها و تبعیضهای فیزیولوژیک مثل رنگ پوست باشد و نیز میتواند محصول تحقیرها و تبعیضهای قومیتی باشد، مثل زبان، آداب و رسوم و غیره.
از مطالعات زبانشناسانهی فردیناند ساسور میدانیم که تعریفها در بستری “رابطه دارانه” شکل میگیرند و دارای موقعیتهای رابطه دارانه هستند. یعنی، هویتها در رابطه با همدیگر و یا دیگران تعریف میشوند: مثلا زن، هم به لحاظ لغوی، هم به لحاظ مفهومی و هویتی، در رابطه با مرد تعریف میشود؛ سیاه در رابطه با سفید تعریف میشود و غیره. همچنین میدانیم که لئوی اشتراوس مشاهدات زبانشناسانه ساسور در مورد کاتاگوریهای هویتی را به صورتی آکادمیک در مطالعات انسانشناسانه و جامعه شناختی خود به کار برد و “موقعیتهای رابطه دارانه” را در شکل گیری آداب و رسوم اجتماعی و نیز هویتهای جمعی و فردی تشریح نمود. یعنی، همان طوری که ساسور نشان داد که مثلا سیاه در رابطه با سفید و شب در رابطه با روز تعریف می شوند؛ لئوی اشتراوس نشان داد که چگونه خانواده در رابطه با دیگر خانوادهها، قوم در رابطه با دیگر اقوام تعریف و تشریح میشوند. نتیجه کلی که در جامعهشناسی از مشاهدات ساسور و اشتراوس گرفته شد آن بود که: (یک) هویتها جنبه رابطه دارانه دارند؛ یعنی در رابطه با یکدیگر تعریف میشوند. (دو) هویتها در اجتماع و توسط انسانها تعریف میشوند. به عبارت دیگر، هویتها پدیدههایی تغییرناپذیر، قطعی و ازلی/ابدی نیستند؛ بلکه ساختارهایی هستند اجتماعی/سیاسی که در خود جامعه و توسط خود انسانها بر اساس مکانیزمها و پروسههای زبانی و فرهنگی ساخته میشوند.
نگرشهای پسا مدرن، پسا ساختارگرایانه و پسا استعماری یک بعد اساسی دیگر به مبحث “ساخته شدهگی اجتماعی” اضافه کردند: روابط قدرت. متفکرانی مانند ژاک دریدا، میشل فوکو و دیگران، علیرغم نگرشی مثبت به مشاهدات اساسی ساسور و لئوی اشتراوس مبنی بر اجتماعی بودن و رابطهای بودن هویتها، نشان دادند که تعریفهای هویتی نه تنها فارغ از رابطههای قدرت در بطن جامعه و فرهنگ نیستند؛ بلکه رابطهای مستقیم و تنگاتنگ با قدرت دارند. بدین معنا که درست است که مثلا شب در رابطه با روز، عزا در رابطه با عروسی و سیاهپوست در رابطه با سفیدپوست تعریف میشوند، اما این تعریفها، طی پروسه و مکانیزمی که با روابط قدرت عجین شده، شکل میگیرند. برای مثال، در تجزیه و تحلیل کاتاگوریهای هویت جنسی میبینیم که جنسیت مؤنث از یک موقعیت فرودستانه در رابطه با جنسیت مذکر تعریف شده است و یا رنگ سیاه از منظری منفی در رابطه با رنگ سفید تعریف شده است. علت این امر چیست؟ علت، وجود روابط قدرت در پروسهها و مکانیزمهای تبیین، تعریف و تشریح هویتها است. گروههای حاکم در جامعه، یعنی گروههایی که قدرت تعریف، تبیین و تفسیر هویتها را دارند، گروههایی که تسلط بر زبان و مکانیزمهای زبانی را دارند و پارامترهای گفتمان را تعیین میکنند، این گروهها هستند که همیشه خودشان را از موقعیتی برتر و دیگران را از موضعی پستتر تعریف میکنند. چرا که توان و قدرت چنین عملی را دارند.
اجازه بدهید مباحث را با مثالی از جامعه ایران، به صورت مشخصتر دنبال کنیم: مثل اکثر جوامع، ایران جامعهای است که ساکنان آن صاحب هویتهای ملی و اتنیکی متنوع هستند: مثل عرب، فارس، ترک، کرد، بلوچ، ترکمن، لر و دیگران. گروههای اتنیکی، ملیتها و ملتهای ساکن در ایران برای نشان دادن تمایز و تفاوت خود از دیگران، از کاتاگوریهای هویتی متنوع و متفاوت استفاده میکنند. میدانیم که امر طبقهبندی و کاتاگوریزه کردن هویتها امری است طبیعی و نهفته در سرشت و ساختار زبان. آنگاه که عنصر قدرت در امر تبیین و تعریف هویتها دخالت میکند، مسئله دیگر از حد یک مقوله زبانی خارج می شود و داخل حوزه نابرابریهای اجتماعی میگردد. دخالتهای لجامگسیخته گروه حاکم در حیطه زبان و فرهنگ، در امر چگونه تعریف شدن و چگونه تعریف کردن کاتاگوریهای متنوع هویتی و صاحبان هویتهای متنوع اتنیکی/قومی/ملی، جنسی/جنسیتی و غیره، خصوصا در عرض هشتاد سال گذشته، جنبهی تجاوزگرانهای از نژادپرستی افراطی و سکسیستی به خود گرفته است. برای مثال، تعریفی که از هویت جنسی زنان و یا دگرباشان جنسی در ایران حصول شده است، تعریفی است که سرشت، حدود و پارامترهای آن از طرف گروههای مسلط جنسیتی و جنسی معین و مشخص شدهاند. بر همین مبنا، تعریفی که از هویتهای اتنیکهای غیرفارس شکل گرفته، در ادبیات و فرهنگ مسلط ایرانی یعنی در زبان و فرهنگ فارسی صورت پذیرفته و متاثر از روابط قدرت در ایران است. اتنیک فارس، به دلیل هژمونی آشکار اقتصادی، سیاسی، زبانی و فرهنگیاش، هویت خودش را هویتی منزه، پاک، مقدس، یونیورسال و معادل با کلیت ایران و ایرانیّت قلمداد کرده است و تا آنجا که توانسته، از هویتهای اتنیکهای زیر سلطهاش انسانزدایی کرده و حتی بعضی از هویتهای اتنیکی را تا حد هویت حیوانی تقلیل داده و تا حدودی نیز در جا اندازی این هویتهای حیوانی به جای هویتهای انسانی موفق هم شده است.
آنتونیو گرامشی در مبحث “هژمونی” نشان داده است که چگونه جنبههای سیاسی، نظامی و اقتصادی قدرت با جنبههای فرهنگی و زبانی تلفیق میشوند و از طریق جامعه مدنی، سیستمهای تعلیم و تربیت، ادبیات رسمی و غیررسمی، و رسانههای عمومی در استقرار و استحکام هویت گروه حاکم به مثابه هویتی غالب، طبیعی، نرمال و عاری از عیب و نقص عمل میکنند.
مثل همه اتنیکها و گروههای حاکم، یکی دیگر از مظاهر هژمونی اتنیک فارس در ایران، مقوله و مزیت “نامرئی” بودن این گروه حاکم است. کیست که گفتههای زیر را چندین و چند بار نشنیده باشد:
ــ آقا مگر فارس هم ملت است؟!
ــ کی گفته ملتی و یا خلقی به نام فارس وجود دارد؟ ما همه ایرانی هستیم! زبان فارسی حاصل دسترنج همه اقوام ایرانی است و متعلق به هیچ قوم خاصی نیست
ــ ما در ایران ملّتی به نام فارس نداریم
ــ بفرمایید فارس یعنی چه و فارس بودن چه مشخصاتی دارد؟
میشل فوکو در تجزیه و تحلیل جنبههای نامرئی و مرئی قدرت، مثال جالبی دارد از برجهای دیدهبانی در زندانهای مدرن.
آنکه در برج دیدهبانی نشسته است، همه را میبیند؛ ولی خود قابل رؤیت نیست! قدرت او، اما، چنان در جان و روان زندانی چنگ انداخته که زندانی بیآنکه حاکم و زندانبان را ببیند، اتوماتیکوار اوامر او را اطاعت میکند! زندانبان در واقع، به واسطه تارهای نامرئی قدرت، بر جان و تن زندانی حکم میراند. چرا که قدرت میباید که قابل رؤیت باشد ولی قابل شناسایی نباشد. قدرت، جبروت و عظمت خودش را پیشاپیش در ساختار فیزیکی زندان، در هیبت حصارها، برج و باروها و سلول های انفرادی زندان، در چهره ماموران و زندانبانان و بازجویان متعدد و نیز در بیچارگی و درماندگی خیل محکومان، در جان و تن زندانی حک کرده است. به تعبیر فوکو، حتی اگر کسی در برج دیدهبانی حضور هم نداشته باشد، محکوم حضور و وجود قدرت را با گوشت و پوست خود احساس میکند.
حکایت نامرئی بودن اتنیک فارس نیز، همچون حکایتی است. آنکه کنترل میشود، کنترل کننده را نمیبیند. آنکه تحت نظارت قرار دارد، از شناسایی ناظر عاجز است. کسی که تعریف میشود، تعریف کننده را نمیبیند و هویت او را نمیداند. گاه او را در هیبت دولت مرکزی تصور میکند و گاه در سیمای نژاد برتر آریایی، گاه از او به نام حکومت تهران یاد میکند و بیشتر اوقات او را به نام ملت ایران میشناسد. حاکم، قدرتش در نامرئی بودنش است. چرا که نامرئی بودن، آسیمیله شدن را تقویت میکند و در عین حال عامل اتحاد و عنصر مقاومت را در هم میشکند. چگونه میتوان در برابر چیزی که دیده نمیشود، در مقابل قدرتی که به اصطلاح وجود ندارد، مقاومت کرد؟
در آمریکای شمالی، همه آنهایی که از آسیا و آفریقا و آمریکای جنوبی می آیند به علاوه انسان های بومی این قاره، مردمان رنگینپوست حساب می شوند. انسان سفیدپوست مسیحی اروپاییتبار، اما، داخل این خیل عظیم رنگینپوستان نیست. چرا؟ برای اینکه انسان سفیدپوست اروپایی، به دلیل قدرت و هژمونی جهنمیای که در این قاره استعمار شده داشته، رنگ خودش را، رنگ پوستش را که رنگ قدرت و مزیت است، در عین مرئی بودن و شفاف و آشکار بودن، مخفی نگه داشته است، یعنی، سفیدیت را به مثابه نماد جهانی انسانیت، یونیورسالیزم و نرمالیت عرضه کرده است. یعنی همگان رنگین پوستاند؛ ولی سفید اصلا رنگ حساب نمیشود. حوزه مطالعات انتقادی سفیدیت، ساختارها و مکانیزمهای قدرت مرئی و نامرئی سفیدپوستان را نقد و افشا میکند و نشان میدهد که سفید نیز رنگی است مثل همه رنگهای دیگر، نه برتر و نه پستتر. انسانهای سفیدپوست مسیحی اروپاییتبار نیز، باید سفید را رنگی در میان رنگها بدانند و خودشان را نیز جزئی از یک گروه اتنیک محسوب بدارند، نه بیشتر و نه کمتر.
روشنفکران اتنیکهای غیرفارس سالهاست که سعی میکنند بفهمانند که فارسها نیز اعضای یک گروه اتنیکی هستند و مثل دیگر اتنیکهای ساکن ایران، باید هویت خودشان را به صورتی شفاف تعریف کنند و محدودیتها و جایگاه اتنیک فارس را در رابطه با اتنیکهای غیرفارس معین و مشخص سازند.
علیرغم موفقیتهای چشمگیر و فزاینده تلاشهای عملی و تئوریک ضد نژادپرستانه در سطح جهانی، تئوری آنتی راسیستی در میان روشنفکران ایرانی نه تنها توفیق چندانی نیافته است بلکه، خارج از حلقههای روشنفکری اتنیکهای غیرفارس، حتی مطرح هم نیست. چگونه میتوان اینهمه بیگانگی و عناد با دستاوردهای مدرن و معاصر علوم اجتماعی و علوم انسانی را توجیه کرد؟
شخصا بر این باورم که تا زمانی که روشنفکری مترقی ایران به نقد همه جانبه راسیسم نایل نیامده است، قادر به هیچ گونه فهم و برداشت مثبتی از دستاوردهای مدرن و پسامدرن علوم اجتماعی غرب نخواهد بود.
می دانیم که جوانان شرق میانه، امروز در راه استقرار حرمت و کرامت انسانیشان، دست به مبارزهای جانانه زدهاند. آنان امروز به مرحلهای از شعور سیاسی و اجتماعی رسیدهاند که داشتن زمامداران مادامالعمر را توهین به شعور انسانی خود تلقی میکنند. همچنانکه مردمان و جوانان ایران نیز زیستن در زیر یوغ یک حکومت فاندمنتالیستی قرون وسطایی را ننگ میدانند و در راه پاسداشت کرامت و شأن انسانیشان مبارزه میکنند. فعالان اتنیکهای غیرفارس نیز، علاوه بر مبارزه ضد حاکمیتی و ضد ولایت فقیهیشان، ممنوعیت زبان مادریشان در مراکز تحصیل و تعلیم و تربیت را برای خود عار میشمارند؛ چنین ممنوعیت و مظلومیتی را توهین به شأن و منزلت انسانی تلقی میکنند و در راه دستیابی به شرایط زیست انسانی و شرافتمندانه قیام کردهاند. بر روشنفکران و متفکران پایتختنشین و مرکزنشین است تا با تقویت گفتمان و عمل ضدنژادپرستانه، پایبندی و التزام خود به اصول دموکراتیک و حقوق بشری را نشان دهند.
آیا ممکن نیست باور کنیم که جوان آذربایجانی از ننگ بیسوادی به زبان مادری خسته شده است و میخواهد که در قرن ۲۱، به زبان مادری خود بخواند و بنویسد؟ آیا وقت آن نرسیده است که خیل دموکرات مآبها و روشنفکرنماها از تحمیل اجباری زبان قوم و قبیله خودشان به دیگران دست بردارند و برای اولین بار هم که شده، راسیسم دهشتناک زبانی، فرهنگی و قومی را در ایران افشا کنند و به چالش بکشند؟
اتحاد پایدار همه ایرانیان برعلیه رژیم توتالیتر اسلامی در صورتی میسر خواهد بود که روشنفکران و فعالان اتنیک فارس جنبش ضدنژادپرستانهای را که در میان اتنیکهای غیرفارس شروع شده و نضج گرفته، به رسمیت بشناسند و حتی خودشان نیز به این جنبش بپیوندند. یکی از مظاهر اساسی آگاهی ضدراسیستی برای روشنفکران اتنیک فارس، نقد هژمونی فرهنگی/زبانی فارسها در ایران و تلاش برای رسمیت دادن به زبانهای ملی اتنیکهای غیرفارس است. اصل برابر- حقوقی اتنیکهای غیرفارس با فارسها، اصلی است دموکراتیک و مترقی. هرکس که به این اصل ابتدایی حقوق انسانی باور ندارد، نمیتواند انتظار داشته باشد تا شعارها و پیامهای او در مورد دموکراسی و حقوق بشر جدی گرفته شوند.