من، ترکان قاسمی ترگانی، نهم شهریور هزار و سیصد و هفتاد و سه، به دنیا آمدم.از همان اوایل کودکی علاقه زیادی به کتاب و داستان داشتم. چرا که در دست پدر و مادرم چیزی جز کتاب نمیدیدم. آنقدر برایم کتاب های قصه میخواندند که من از حفظ میشدم و هروقت دخترخاله ی همسنم از تهران میامد کتاب های قصه ام را مقابلش باز میکردم و از حفظ میخواندم و آن طفلک هم گریه ش می گرفت و زار میرفت پیش مادرش که ترکان سواد دارد و من ندارم.چند سالمان بود؟ نهایت پنج سال.
اولین داستانم نامه به بابا لنگ دراز بود. مادرم کتاب بابا لنگ دراز را برایم خریده بود و من با سواد نصفه نیمه ی کلاس اولم خودم کتاب را خواندم و پشت کامپیوتر نشستم و یک نامه برای بابا لنگ دراز نوشتم.
کمی که بزرگتر شدم به کلاس نقاشی رفتم. متاسفانه هیچ وقت هیچ استعدادی در نقاشی نداشتم.
در سن شانزده سالگی به کلاس ویولون رفتم و خوشبختانه همان چیزی بود که می خواستم و استعدادش را داشتم.
گذشت و رسیدیم به مقوله ی بسیار مهم انتخاب رشته. نمرات عالی و توصیه ی مدیریت مدرسه برای انتخاب رشته ی تجربی.
که خب پدرم صلاح دانست من رشته ی انسانی را بخوانم و در ادامه اش در دانشگاه سراسری تبریز، رشته جغرافیا و برنامه ریزی شهری را خواندم.
انتخاب این یکی رشته هم با پدرم بود.
در دوره ی کارشناسی، عمه ام من را به گروه کاروان معرفی کرد و من با استاد امیر اولیایی شروع به نوشتن کردم، تا کتاب عبور از مرز که حاصل کار گروهی مان بود، چاپ شد.
بعد کارشناسی با یک سال وقفه وارد مقطع ارشد رشته ی خودم در دانشگاه سراسری تبریز شدم و دوسال بعد، با معدل خوب و تز پایان نامه ی عالی درباره ی هویت زنانه ی شهر ، فارغ التحصیل شدم.
خبر فوت استاد امیر اولیایی ضربه بسیار سنگینی بود و من هیچ وقت قلم به دست نگرفتم مگر با افسوسی عمیق.
قبل از ورود به دانشگاه و اجتماع صرفاً خودم بودم و دوستانم و شوخ طبعی بی انتهایم.
بعد از ورود به جامعه و دیدن سیاهی ها، دنیای کودکانه و صورتی رنگ من، بسیار در برابر سیاهی ها مقاومت کرد. ولی در نهایت قیر سیاه رنگ چسبنده ی مشکلات و غم، سرتاپای دنیای من را گرفت و به دنبالش طنز و شوخ طبعی ام هم،تلخ شد.
برای تمام زنان سرزمینم بارها نوشتم. چه در پروپوزالم چه در مقاله و چه در داستان. برای دردهایشان برای زخم هایشان و برای روح هایشان. هنوز در اول راهم. خیلی چیزها مانده که باید یاد بگیرم. خیلی کارها هست که باید انجام بدهم...
به امید مرهم زخم دل نه تنها زنان، همه و همه، شدن و گره از مشکلی باز کردن.
داستان کوتاه نوشته: ترکان قاسمی ترگانی
واعظ صدایش را بالاتر برد و گفت: "باید برود... تا نرود باران نمی بارد." صدا از کسی درنیامد. "اگه باران نبارد محصولی نداریم... چطور می خواهید شکم زن و بچه هایتان را سیر کنید؟ چطور قرض هایتان را می خواهید بدهید؟" ولوله ای میان جمعیت افتاد.
واعظ فریاد زد: "تا وقتی او در این جا باشد، این خاک برکتی ندارد. نه باران می بارد و نه محصولی به دست می آید و نه زن و بچه هایمان یک شکم سیر غذا می توانند بخورند."
کدخدا زیر لب گفت: "درسته."
صدای جمعیت کم کم بالا رفت: "درسته...."
واعظ داد زد: "باید برود. همین امشب."
کدخدا سراسیمه ترکشان کرد و دوید. دوید و دوید تا به در خانه ای رسید. در باز بود. وارد شد. زن زیبا از پنجره به بیرون نگاه می کرد. جمعیت نزدیک تر شد. واعظ جلوتر از همه فریاد می زد و مردم را تحریک می کرد. به در خانه رسیدند. کدخدا محکم در زد. زن آهی کشید و به طرف در رفت. با دیدن کدخدا لبخندی زد و گفت: "سلام کدخدا. چرا در میزنی؟ در اینجا همیشه برای شما باز است."
کدخدا سرخ شد و شرمنده سرش را پایین انداخت. کسی نفهمید چطور در آن تاریکی گم شد.
واعظ با تحکم گفت: "باید بروی."
زن پرسید: "چرا؟" واعظ فریاد زد: "باران نمی بارد." زن گفت: "خواست خداست." واعظ داد زد: "تا تو در این ده باشی، باران نمی بارد. خدا غضبش می گیرد... یک روسپی برکت را از این خاک برده."
زن گفت: "دیشب این را نمی گفتی."
زن به صورت تک تک مردان نگاه کرد. در نگاهش چیزی بود. مثل یادآوری... عده ای سرخ شدند و عده ای رفتند و عده ای ماندند. زن دوباره آهی کشید. بقچه ی کوچکی کنار در بود. برداشت و بیرون آمد. از میان جمعیت ساکت رد شد و رفت. او هم به دنبالش. غضبش گرفته بود. می خواست آتش بر سرش ببارد. زن زیر لب گفت: "خدا کند باران ببارد." خدا شنید و بغضش گرفت. اشک از گوشه ی چشمانش چکید و زمین تر شد. بغضش ترکید و های های گریه کرد. خاک تشنه به سرعت قطرات باران را می بلعید. خسته بود از دست بنده هایش.
واعظ زیر لب گفت: "دیدید گفتم غضب خدا بود؟"