مدرسه نمیرفتم که خاله فاطمه قصة فاطْما را بعدازظهرهای تابستان قبل خواب برایم تعریف میکرد. هر بار انگار دفعهٔ اولم بود. انگار نه انگار سیر تا پیاز ماجرا را میدانستم. بعد از مدرسه هم به اصرار من همین قصه را میگفت. «بیری واریدی، بیری یوخیدی، اللهدان سورا هئش کیم یوخیدی.» مادر فاطْما مرده بود و او با نامادری و خواهر ناتنی زندگی میکرد. عجیب اینکه خبری از پدر نبود. نامادری فاطْما را دوست نداشت و هر کاری از دستش برمیآمد انجام میداد تا او زشت و ناخواستنی باشد. فاطْما را به کارهای سخت وامیداشت، زخمزبان میزد و نان خشک به او میخوراند. خاله فاطمه هر وقت حوصله داشت یک کار سخت تازه برای فاطْما میتراشید: «اؤگِی ننه فاطْمانی یوللادی چایین ایچیندهکی داشلاری سایسین! اؤگِی ننه دئدی فاطْما گتسین آغاشلارین یرپاقلارین درسین!» اما فاطْما هر دشواریای که متحمل میشد، بالاخره نامادری فاطْما را میفرستاد سر تپهای به پشمریسی. باد ناجنس پشمهایی را که فاطْما میریسید بلند میکرد میبرد میانداخت پشت دیوارهای بلند خانه- قلعهٔ قاریننه. یادم میآید فاطْما کلی باد ناجنس را «قارقیش» میکرد! اما بعد ترسانترسان میرفت در خانهٔ قاری را میزد. قاری در را به رویش باز میکرد. دعوتش میکرد برود تو و سه سؤال از او میپرسید. قصه همینطور ادامه داشت تا قاری که فاطْما به دلش نشسته بود، ترفندی یاد فاطْما میداد تا به زیبایی ماه شود: «آیین گیرده عکسی سویا دوشنده، اوزووی سودا یوارسان.» فاطْما منتظر ماه کامل میشد، صورتش را در آب میشست و به خانه برمیگشت و نامادری به طمع اینکه دخترش هم به زیبایی ماه شود او را راهی خانهٔ قاری میکرد. دخترک بیادب کفر قاری را درمیآورد و با قیافهای زشتتر از سابق به خانه برمیگشت. پایان خوش قصه هم پسر شاه میآمد دنبال عروس فاطْما و نامادری که میخواست دختر خودش را جای فاطْما قالب کند، خروس بانگ میزد: «فاطْما خانیم تندیرده، ایاقلاری کوفلهده.» چرخ روزگار عین چرخ قصه چرخید و این قصة محبوب کودکی به استعارهای در زندگی کاریام مبدل شد.
هنوز دبیرستانی نیستم و دوست شاعرم را پیدا نکردهام که مرا از صرافت مهندسی بیندازد و به وادی ادبیات بکشاند. دبستانی هستم. دراز کشیدهام زیر تاقچهای که مادرم دو گلدان را به قرینه، دو سمت قاب عکسی گذاشته. کلهپا شدهام و پاهایم را روی دیوار گذاشتهام و همزمان که تلاش میکنم کف پاهایم را به تاقچه برسانم، شعر مادر را میخوانم و چون تازه معنای کلمات فارسی را یاد گرفتهام با خودم فکر میکنم چطور میشود من هم «شعر مادر» را بگویم؟ وزن و قافیهاش را دوست دارم. همان شعر مادر را که در کتاب فارسی است. چرا عقلم قد نمیدهد که آن شعر مادر را دیگر نمیشود گفت؟ نمیدانم. کنایهآمیز اینکه همین سالها، سالهای آخر دبستان، آغاز فاصله گرفتن من از زبان مادری است. کمکم فارسی را آنقدر یاد گرفتهام که مطالب را از بر نکنم. بالاخره فهم مطالب شروع شده و من ذوق کردهام که از بچهدبستانی تنبل و کودن به دختر نوجوان تیز و دانایی تبدیل شدهام! خیال میکنم این معجزهٔ زبان فارسی است. شاید؟! البته که نه. نشاید. بعد از پنج سال تقلای نومیدانه در دبستان برای فهم مطالب کتابهای درسی، بالاخره این زبان بیگانه با زبان پدرومادر و اطرافیانم را یاد گرفتهام. همین. معجزهای که میتوانست با یادگیری همان مطالب به زبان مادریام اتفاق بیفتد، یعنی لذت بردن از مدرسه و درس و تقویت ارتباط با معلم و مربیان و همسنوسالان هرگز قرار نیست اتفاق بیفتد. این معجزه هنوز هم بین کودکان غیرفارسیزبان اتفاق نیفتاده است، هنوز هم خواهروبرادر-زادهها با همین مشکل دستبهگریبان هستند و پدرومادرها در خانه مشغول ترجمهٔ مطالب درسی به زبانی که بچه میفهمد، هنوز هم درک مطلبْ دشوار و اعتمادبهنفس لطمهخورده! سهراب سپهری در اطاق آبی مدرسة کودکیهایش را توصیف میکند. مدرسهای با حیاطی بزرگ و دورتادور درخت. تصورش هم باصفاست. اما وقتی به رفتار معلم و مربی میرسد، مینویسد: «اگر مدرسه نبود، زیبا بود.» اگر مدرسه نبود، زیبا بود. این جملهٔ شرطی هفتهها در ذهنم تکرار میشود. مدرسة من هم اگر به زبان بیگانه نبود، زیبا بود. ساختمانی در وسط حیاطی درندشت برای کودکان. با همسنوسالها و معلمهایی که میشد با بعضی از آنها دوست شد. تنها عیبش این بود که وقتی داخلش میشدی به دنیایی نفهمیدنی پا میگذاشتی. بعد سالها هم به این نتیجه میرسیدی که برای فهم این دنیا، بین زبان مادرت و زبان این دنیا، باید زبانی را انتخاب کنی که از انگ تنبلی و کمهوشی و سربههوایی نجاتت بدهد. تا جایی که یک روز هدیهای برای مادرت میگرفتی. نوجوانی و تازه هدیه دادن را یاد گرفته بودی. یک جفت جوراب ساقبلند نازک. مادرت در حیاط سر تشت لباس میشست. جورابها را در کاغذ کادو پیچیده بودی و میخواستی به مادرت تولدش را تبریک بگویی. سال بعد قرار بود دبیرستانی شوی. جورابها را پشت سرت نگه داشته بودی و سبکسنگین میکردی به مادرت چه بگویی؟ تازه متوجه میشدی بلد نیستی به زبان مادرت تولدش را تبریک بگویی. چه بگویم؟ «تولدت مبارک!» نه، مادر که فارسی نمیداند. «تولدون موبارک» خب این که همان جملة قبلی است. بلد نبودی بگویی «دوغوم گونون موبارک» یا چیزی شبیه این. جورابها را از کاغذش باز میکردی و میبردی میگذاشتی در بقچة جورابهای مادر.
لیلی گلستان در مصاحبهای (نقل به مضمون) از ترجمهٔ مترجمها به زبان مادری میگوید... و منظورش از زبان مادری همان زبان فارسی است. گویی لیلی گلستان مترجم خیال میکند زبان مادریِ همهٔ مترجمها فارسی است. خیل مترجمان غیرفارسیزبان، از رضاسیدحسینی، عبدالله توکل، محمد قاضی، ابراهیم یونسی، نجف دریابندری، خشایار دیهیمی، محمدعلی موحد و... شاهدی است بر خلاف این تصور. اما گلستان در چنین خیالی محق است. نه در دانشگاهها خبری از آموزش ترجمه به زبانی غیر از فارسی است، نه ما غیرفارسیزبانهای درگیر در گردونهٔ معاش شخصاً کاری صورت دادهایم. حداکثر سعی کردهایم کارمان در زبان فارسی بیعیبونقص باشد. بهاصطلاح مو لای درزش نرود. به قول محمدعلی موحد (باز هم نقل به مضمون) حتی سعی کردهایم کارمان دقیقتر از فارسیزبانها باشد. اما چرا ما مترجمان غیرفارسیزبان که ناچاراً به زبان فارسی ترجمه میکنیم این همه دقیق هستیم؟ دقتی که برخلاف تصور موحد، در خلأ نقدْ انگ فتیشیسم هم میخورد! میخواهیم ثابت کنیم فارسی را خوب بلدیم؟ حتی خوبتر از فارسیزبانها؟ اگر چنین چیزی ممکن باشد! به این میماند که بگوییم کسی ترکی را بهتر از ترکزبان حرف میزند! شاید هم از این جهت دقیقم که روند یادگیری فارسی برای ما هیچوقت به نقطة پایان نمیرسد. از روی شمّ متوجه هستیم که همیشه باید اجزای این زبان را درست بچینیم. از این زبان نه ناخودآگاه بلکه خودآگاه استفاده میکنیم. صحیح و دقیق. اما خصوصیاتی که در ناخودآگاه اتفاق میافتد چه میشود؟ ملاحت، لطافت، نکتهدانی. بازی با زبان. شوخی با زبان. انعکاس بیماری در زبان حتی. مثل کاری که جویس در بیداری فینیقانها میکند.
ما غیرفارسیزبانها با زبان فارسی چه میکنیم؟ چیزی به زبان فارسی اضافه میکنیم؟ از آن کم میکنیم؟ زبان فارسی بدهبستانی با ما برقرار کرده است. ما در راه یادگیری زبان فارسی از پا نمینشینیم اما به ترکی خواب میبینیم، به ترکی میگرییم و میخندیم. میگویند یکی از شاخصههای مهم تسلط بر زبان این است که بتوانی به آن زبان لطیفه تعریف کنی، شوخی کنی. اما فارسی برای ما چهرة عبوسی داشته. چهرة عبوس فارسی یادآور مرارتهای ابتدای کودکی میماند، اگر نبود ارتباطها و رفاقتهایی که با واسطة این زبان امکانپذیر شده است. ادبیاتی که با واسطة این زبان امکان خواندن و فهمش را داشتهایم. و شغلی که امثال ما در پیش گرفتهایم. مسیر حرفهای مترجم غیرفارسیزبان جز از باریکهراه ترجمه به فارسی نمیگذرد. ما مترجمهای غیرفارسیزبان همان دختر ناتنی قصهها هستیم. میدانیم با هر نامادری و قاری طعنهزنی چطور کنار بیاییم، مهارتش را داریم از پس هر مرارتی بربیاییم و حتی چهرة زبانی را که آگاهانه به کار میبریم در زلالی یادگیری همیشهٔ این زبان نامادری بشوییم.
آخر قصة خالة فاطمه سه سیب از آسمان میافتاد. خاله میگفت: «بیری منیم، بیری نغیل دییهنین، بیری ده اؤزومون.» در عوالم کودکی میدیدم سه سیب از آسمان میافتد و هر سه به خالهام میرسد. دوست داشتم میشد زبان را طوری بپیچانم، طوری تعبیرش کنم که شاید سهمی از این سه سیب ببرم. سیبهای سرخ باغ پدربزرگم یادم میآمد و دهانم از فکرش آب میافتاد. هر بار به چهرة مهربان خالهام نگاه میکردم و باورم نمیشد حاضر نیست یکی از سیبها را هم به من بدهد. یک بار به شوخی به خاله فاطمه گفتم: «نیه هامیسی سنین اولدی؟ منه ده آلما!» گمانم خاله فاطمه یکه خورد. از اینکه من ماجرا را زیادی جدی گرفته بودم؟ از اینکه سیب خیالی این همه برایم مهم بود؟ سیبی که در خیال گاز میزنی حتی از سیب باغ پدربزرگ هم سیبتر است. مترجم ناتنی در جریان ترجمة هر کتاب به زبان فارسی و در پایان این روند، چشمش دنبال دستکم یکی از آن سیبهایی است که از آسمان ادبیات میافتد. یکی از سیبها مال کسی است که قصه را گفته، کتاب را نوشته. آن یکی مال مخاطبی که کتاب را میخواند. مترجم وقتی سهم میبرد که علاوه بر دقت در کار ترجمه (که حتی میتواند به دشنام تبدیل شود) بهرهای هم از لذت ترجمه ببرد. بهرهای که فارسیزبان از ترجمه به زبان مادریاش میبرد. یا انگلیسیزبان، یا آلمانیزبان. هر زبانی که تو در آن ناتنی نیستی.