توضیحی از تریبون برای نشر مجدد 24 نوامبر 2020: در این روزها تیم یک نفره "رضا دقتی" عکاس پرآوازه جهان از تبریز و فرانسه، مشغول تبت اسناد تصویری توحش اشغالگران ارمنی 20 درصد از اراضی آذربایجان برای ماندن در تاریخ جهت اطلاع نسلهای آتی و برای مخابره به جهانیان در زمان حال است. این سومین سفر حرفهای مهم او به آذربایجان است. سفر مهم قبلی (دوم) وی به آذربایجان مربوط به دوران اشغال شهرهای آذربایجان از سوی جنایتکارن تشنه خاک ارمنی در سه دهه قبل بود. مطلب حاضر مربوط به سفر اول رضا دقتی به آذربایجان در 41 سال پیش است. 41 سال پیش باکو پایتخت زیبای آذربایجان صحنه خونریزی سفاکانه ارتش شوروی بود. این مطلب بطور اختصاصی برای مجله معتبر جهانی "آذربایجان اینرناشنال" نوشته شده است و بخشی از مطلب نیز از قلم خانم "بتی بلیر" سردبیر مجله مزبور است. آرشیو مجله مزبور، هنوز هم یکی از غنیترین منابع کتبی و تصویری مربوط به آذربایجان به زبان انگلیسی است. (https://www.azer.com)
این مجله کار بزرگ فرزند دیگر تبریز بنام "پیروز خانلو" است که سهم بینظری در معرفی جمهوری آذربایجان به جهان در اول دهه استقلال خود داشت. رضادقتی طی پروژههای متعددی همه توان هنری، معروفیت و اعتبار بین المللی خود را برای معرفی حقایق جامعه آذربایجان به جهان بکار گرفته است.
اگر دو سفر تاریخی اول دوم رضا دقتی برای ثبت و جهانی کردن تصاویر دو فاجعه تاریخی بود، سفر فعلی وی به آذربایجان همزمان با پیروزی تاریخی، بزرگ و قهرمانانه ارتش آذربایجان بر مشتی دستجات جنایتکار و اشغالگر است که قصد تحقق مالیخولیای "ارمنستان بزرگ" از طریق نابودی رویاهای یک ملیون شهروند آذربایجان را داشت. نتیجه 30 سال توحش بیماران متوهم ارمنی در شهرهای آذربایجان بعداز آزادسازی شهرهای اشغالی، تعدادی "هیروشیما" در جنوب غرب جمهوری آذربایجان است. "هیروشیما" بهترین نامی است که میتوان بر خرابههای بجا مانده از زندگی و شادابی یک ملیون آذربایجانی آواره شده از این شهرها و روستاها داد. این نام از سوی رضا دقتی به بقایای شهر 140 هزار نفری "آغدام" داده شده است.
نشر مجدد این مقاله که زحمات آن از سوی میلاد بالسینی (همشهری رضا دقتی و پیروز خانلو) تقبل شده است، یادآوری سپاسگزارانه از کارهای بزرگ هنرمندی بزرگ از تبریز است که شمال و جنوب وطنش به یک اندازه برایش مهم بوده است. مترجم مقاله یعنی دکتر علی قراجهلو نیز متولد مؤلف و مترجم آثار بیشماری است و مثل نامبردگان قبلی متولد تبریز که در کنار باکو حکم دو شهر مقدس آذربایجان را دارند. در این توضیح به سه سفر تاریخی مهم رضا دقتی به آذربایجان اشاره شده است. علاوه بر این سفرها، وی سفرهای حرفهای متعددی به آذربایجان داشته است. (پایان توضیح از تریبون)
رضا دقتی کیست؟
مقاله ای که در اینجا می آید. بقلم جهانی ترین خبرنگار عکاس آذربایجانی، رضا دقتی است. در اینجا معرفی کوتاه وی تقدیم خوانندگان می شود:
رضا دقتی یک خبرنگار عکاس آذربایجانی (ایرانی) است که نزد جهانیان بیشتر شناخته است تا هموطنان ایرانی در حرفهی عکاس خبری برادران دقتی، هم رضا و هم منوچهر از معروفترین خبرنگاران عکاس دنیا هستند. منوچهر دقتی به علت حادثهای که در یکی از صحنههای جنگ خاورمیانه برای او پیش آمد از فعالیت متحرک دست کشید و اکنون مدیر یکی از آژانس های فتو ژورنالیسم بین المللی در فرانسه است. وی امسال به عنوان بهترین عکاس خبرنگار سال فرانسه انتخاب شد. رضا دقتی در سال 1952 در تبریز به دنیا آمده، تحصیلاتش در رشتهی معماری است. اما بیست سال سابقهی حرفهای در فتو ژورنالیسم او را به استادی برجسته در این رشته تبدیل کرده است. او نمایشگاههای بسیاری در کشورهای مختلف و در بزرگترین مراکز هنری جهان - نظیر موزه لوور فرانسه - از تصاویری که در آفریقای جنوبی، لبنان، سارایوو و پوشش جنگ ایران و عراق و شوروی با افغانستان تهیه کرده، ترتیب داده است. کارهای رضا توسط همکارانش با جایزههایی که از سازمان جهانی عکس خبری دریافت کرده مورد شناسایی و تقدیر قرار گرفته است. هر جا که رضا دقتی نمایشگاهی از تصاویر خود برپا کرده یا آنها را نمایش داده تلنگری به وجدانها زده و به نسبت حساسیت تماشاگران شوکهائي وارد کرده، چون آثار رضا همه نمایشگر دردهای بشر امروز است. گزارش رضا دقتی از سفرش در ماه ژانویه سال ۱۹۹۰ به باکو در صفحات بعدی آمده است.
پتی بلیر سردبیر مجله بین المللی «آذربایجان اینترناشنال» در مورد رضا دقتی:
رضا افتخار میکند که در ۲۰ سال گذشته در هر جنگ و کشمکش اصلی در خاورمیانه به غیر از «چچن» را پوشش داده است. کارهای رضا در معروفترین آژانسهای خبری و مجلات دنیا چاپ شده است از جمله نیوزویک، تایم، پاری ماچ، اشترن، و نشنال جئوگرافی. روزی که ما این شماره راچاپ می کردیم (اوایل آوریل) رضا برای یک مسافرت 10 روزه عازم افغانستان، هند، پاکستان، سریلانکا و تایلند بود. او «بیل ریچاردسون» سفیر آمریکا در سازمان ملل را همراهی میکرد. مجلهی «نیویورک تایمز» ماموریت پوشش دادن حوادث در این کشورها را به رضا محول کرده بود.
چشم انداز یک خبرنگار عکاس
«ژانویه سیاه» - باکو
رضا دقتی - بتی بلر
ترجمه از انگلیسی: دکتر علی قرهجهلو
نشر اول در مجله تریبون، دفتر 6، زمستان 2001.
تدارک نشر مجدد 24 نوامبر 2020 از میلاد بالسینی.
بتی بلر سردبیر مجله «آذربایجان اینترناشنال» آذربایجانیها آن را ژانویه سیاه می نامند و آن زمانی بود که تانکها و نیروهای شوروی خیابان های باکو را در نوردیدند، هدف عملیات ضربهای نیروهای شوروی، سرکوب جنبش استقلال طلبانه در آذربایجان بود. به دنبال این عملیات، قتل عام مردم عادی توسط نیروهای شوروی در ۲۰-۱۹ ژانویه ۱۹۹۰ به وقوع پیوست. آمار حداقل ۳۰۰ و حتی خیلی بیشتر را نشان میداد. امروز با گذشت بیش از ۸ سال هنوز حقایق نامعلوم و در پرده مانده است. زمانی که آشکار شد که اتحاد شوروی در آستانه فروپاشی است بیشتر مدارک و اسناد مربوط به این عملیات حدود ۲۰۰ جعبه - مهر و موم شده و توسط ارتش شوروی به مسکو فرستاده شد.
ژانویه سیاه آغاز پایان حکومت شوروی در آذربایجان بود. اعضای حزب کمونیست که زندگی خود را وقف خدمت به منافع اتحاد شوروری کرده بودند، با دیدن دگرگونی اوضاع بیمناک شدند. داستانهایی که اعضای حزب کارتهای عضویت خود را آتش می زدند فراوان بود. رئیس جمهور فعلی آذربایجان حیدر علی اف عضو سابق پولیت بورو، به گورباچف حمله کرده و او را متهم نمود که معمار اصلی این جنایت شنیع می باشد، در میان این همه آشوب و اغتشاش مقامات شوروی تمام کوشش خود را به کار بودند تا از انتشار اخبار این جنایت در نزد جامعهی بین المللی جلوگیری نمایند.
اما دو استثنای قابل توجه در این میان وجود داشت: «میرزا خزر» و گروه کوچک وی در «رادیو آزادی» که اخبار روزانه را در بارهی باکو پخش می کرد، و کوششهای خبرنگار عکاس معروف دنیا «رضا دقتی».
مقالهی زیر شرح کوششهای رضا در آن روزهای پر آشوب برای رفتن مخفیانه به باکو و رساندن حقایق به گوش جهانیان است. داستان او مانند یک رمان و حتی نمایشنامه هالیوود است، ولی با سناریوی حقیقی. رضا همه این تب و هیجان و لحظههای تاریخی را در زیر شرح داده می شود، زندگی کرده است.
مسکو-۲۲ ژانویه ۱۹۹۰: آن روزها را هرگز فراموش نخواهم کرد. بیش از 50 روزنامهنگار و عکاس معروف دنیا از سیانان، ایبیسی، سی پیاس، انبیسی، رویتر، ایپی، به «هتل مسکو» رسیده بودند. من و همکار دیگرم تازه از پاریس رسیده بودیم. اتفاقاتی در باکو می افتاد. ما دقیقا نمیدانستیم چه چیز. شنیده بودیم که تظاهرات در خیابانهای باکو جریان دارد و نیروهای شوروی وارد باکو شده اند. به غیر از آن هر چه بود حدس و گمان بود.
شوروی از جنبش استقلال طلبانهای که در آذربایجان جریان داشت بیمناک بود. آنها تصمیم داشتند قبل از اینکه این جنبش اوج بگیرد آن را در هم بشکنند. فراموش نباید کرد که آن روزها روزهای گورباچف و پروستريكا بود. تنها چند ماه قبل دنیا شاهد تاثیر فزاینده اروپای مرکزی بود که آزادی خود را باز یافته بود. دیوار برلین، سپس لهستان، مجارستان، چکسلواکی و شوروی با داشتن بزرگترین زرادخانه جهان در مقابل چریکهای افغان مجبور به ترک افغانستان گردیده بود.
خبرهای جسته گریختهای از طریق خبرگزارها در پاریس می رسید. عکاس بودن به عنوان بخشی از کارم بدین معنی است که باید در تحولات ناگهانی و زد و خوردها قبل و یا حین رخ دادن شرکت نمایم. چه حسنی دارد که بعد از خاتمه حوادث برسی. معنی خبرنگار عکاس بودن در همین است. خبرنگار میتواند دنباله حوادث در صحنه را بگیرد و منابع تحلیلی زیادی نیز بکار گیرد، ولی بک عکاس بایستی سیر خودبهخودی آن لحظه را بگیرد.
وقتی از طریق خبرگزاریها شروع به پیگیری آشوبها در باکو کردم، به دوستم «احمد سل» که خبرنگار عکاس ترک بود و برای شرکت تلویزیونی فرانسوی کار میکرد تلفن کردم. ازش پرسیدم: «میخواهی به باکو بروی» جواب داد: «مگر دیوانهای»! ولی احمد بالاخره قبول کرد که فیلم برداری بکند و من نیز عکس بگیرم. فکر کردم خیلی بهتر خواهد بود که اگر یک آذربایجانی را نیز همراه خود ببریم. از خانم «شیرین ملک اوا» دعوت کردم که ما را همراهی نماید. آن روزها برای رفتن به باکو بایستی به مسکو میرفتی و جز این راه دیگری نبود. مقامات شوروی همچنین از تو می خواستند اجازه ورود به شهری که قرار بود آن جا بروی، قبلا تهیه نمائی. از آنجائی که می دانستیم هرگز اجازهی ورود به باکو وانخواهند داد لذا همچنین در خواستی نیز نکردیم.
می خواستیم تا ۲۰ ژانویه ویزاهایمان دستمان باشد و آن روزی بود که در آذربایجان جهنمی به پا شده بود، ولی ما در آن زمان چیزی در این مورد نمیدانستیم. به نظر میرسید مقامات روسی علیرغم این که ما دو روز قبل تقاضای ویزا کرده بودیم هیچ گونه اقدامی در این مورد نکرده بودند. آنها میدانستند که من خبرنگار عکاسام، به آنها گفته بودم میروم تا از مسکو عکسهایی بگیرم. این اولین دروغ از سری دروغهایی بود که گفتم تا بتوانم حقایق تراژدی ژانویه سیاه باکو را منعکس نمایم.
در سال ۱۹۸۸ در جشن ۱۵۰ مین سال تولد نمایشنامه نویس بزرگ آذربایجان «میرزا فتحعلی آخوندوف» در باکو شرکت کرده بودم و در آنجا با بسیاری از هنرمندان و نویسندگان معروف آشنا شده بودم. یکی از این نویسندگان معروف «رستم ابراهیم بی اوف» بود. نویسندهی معروفی که سناریوی فیلم سوخته در آفتاب را نوشته بود، که برنده ی جایزهی اسکار سال ۱۹۹۵ برای «بهترین فیلم خارجی» (فیلم روسی) شد.
وقتی دیدم نمیتوانم به موقع خود را به باکو برسانم، به رستم در مسکو تلفن کردم. او شک و تردید مرا تائید کرد که وضعیت در باکو جدی است. او دفعات متعدد به شکل محتاطانه و مرموزی به ترُکی آذربایجانی به من گفت: «اوضاع میتواند بسیار وخیم باشد». مجبور شدم دوبار دیگر در زمانهای مختلف در شماره تلفنهای متفاوت با او تماس بگیرم.
بعد از این ویزاهایمان را گرفتیم دوباره با رستم تماس گرفتیم: «با دو دوست دیگرم می آیم. دوست دارم ترا ببینم و با هم شام بخوریم». جواب داد: «برای آمدن زمان خوبی است زیرا دوستانمان قبلا وارد شده اند»! (یعنی نیروهای شوروی قبلا وارد باکو شده اند).
گروه کوچک ما در ۲۱ ژانویه به مسکو رسید. رستم مات و مبهوت بود. او چارهای برای رفتن به باکو پیدا نکرده بود. حال که نیروهای شوروی در باکو بودند، کليه جادهها بسته و مسافرت کردن نیز بسیار خطرناک مینمود.
آن روزها عصر در هتل شایع شد که مقامات خبرگزاری شوروی صبح روز بعد، پروازی برای بردن خبرنگاران به باکو ترتیب داده اند. به ما گفتند صبح روز بعد ساعت ۹ در لابی هتل منتظر باشیم. (۲۳ ژانویه) از خبرنگاران پرسیدم: «آیا مطمئن هستید که آنها قصد دارند ما را به باکو ببرند»؟ آنها مطمئن بودند، ولی من نیز به همان اندازه مطمئن بودم که آنها همچون قصدی ندارند. صرف بیش از ۵ سال (۸۸- ۱۹۸۳) به عنوان خبرنگار مجله تایمز» در میان چریکهای افغان در کوههای پاکستان و افغانستان اگر یک چیز به من آموخته باشد این بود: «اگر مقامات شوروی پیشنهاد غیر قابل مقاومتی کردند هیچ وقت آن را باور نکن»!
قطار محلی به سوی باکو: روز بعد احمد و شیرین و من تا آنجائی که میتوانستیم دورتر از لابی هتل بودیم. به جای همراهی کردن سایر خبرنگاران در پرواز 4 ساعته به باکو، تصمیم گرفتیم سوار قطار محلی شویم. قطاری که در هر آبادی توقف میکرد. مسافرت 48 ساعت طول میکشید، ولی بازرسی امنیتی کمتری داشت.
دوست رستم، كمال ما را در قطار همراهی میکرد. اولین وظیفه ما یاد گرفتن چند عبارت روسی بود. «روسی نمیدانم»، «من آذربایجانیام»، روسی ندانستن مرا نگران میکرد، ولی کمال اطمینان داد که نگران نباشیم، زیرا خیلی از آذربایجانیهای غیر شهری نیز روسی نمیدانند. اما اگر کسی از ما مدارک بخواهد چی، آن وقت دیگر میدانستم که به پایان سفر رسیدهایم.
خیلی سعی کرده بودیم که مانند اهالی محل لباس بپوشیم تا مثل آنها عادی به نظر آییم و کسی متوجه خارجی بودن ما نشود.
شیرین، روسی و ترُکی آذربایجانی و فرانسه را بدون لهجه صحبت میکرد. لهجه ترکی احمد کاملا معلوم بود، ولی روسها تفاوت آن با آذربایجانی را تشخیص نمیدادند.
سفری طولانی بود. خوشبختانه ما کوپهی خود را داشتیم و هر وقت مامور کوپه می آمد، كمال ما را خبر می کرد و ما سعی می کردیم خود را در میان چمدانها و از چشم آنها پنهان نماییم. بعضی مواقع وقتی ما در خواب بودیم او به مامور چیزی می داد و ردش میکرد. یکی از بزرگترین موانع توالت رفتن بود که در قسمت اصلی قطار قرار داشت، ما نمیخواستیم خود را در وضعیتی قرار دهیم تا مجبور به صحبت با کسی شویم، لذا کمال بیرون کوپه می ایستاد و علامت میداد، اگر کسی نبود ما از کریدور رد شده به توالت میرفتیم.
بالاخره باکو: بالاخره در ۲۶ ژانویه به باکو رسیدیم. خسته و کوفته، ولی پر انتظار.
وقتی به ترمینال قطار رسیدیم با تعجب صف طولانی سربازان را از پشت پنجره مشاهده کردم. هرگز این صحنه را فراموش نمیکنم. درست مثل یک فیلم جاسوسی دوران جنگ سرد بود. با این تفاوت که این زندگی واقعی و من در میان صحنه بودم. سربازان قد بلند و خشن روس با کاپشنهای بلند و کلاههای خز ایستاده و مسلسلهای خود را در مقابل تاریکی شب تکان میدادند. آنها خیلی عظیم، ترسناک و تهدید کننده به نظر می آمدند. به خاطر می آورم با چشمان وحشتزده به شیرین واحمد نگاه کردم: «فکر میکنم آنها ما را دستگیر خواهند کرد. ما باید از میان این دیوار عبور نمائیم»!
ترس من از دستگیر شدن نبود، وقتی خبرنگار عکاسی این چیزها هم همیشه با تو هستند و تو میدانی که اتفاق می افتد. آنچه بیش از همه ترس داشتیم این بود که نتوانم حوادث را بگیرم، به ویژه از آنجانی که خودم هم آذربایجانی بودم و می خواستم بخشی از داستانی باشم که به دنیا میگویم.
قطار متوقف شد. امیدوار بودم که رستم کسی را برای تحویل گرفتن ما فرستاده باشد. ناگهان در میان جمعیت «ائلنورا حسین اوا» (اکنون سفیر آذربایجان در فرانسه است) را همراه دو دوست دخترش دیدم. پریدند به داخل قطار، بازوانشان پر گل بود - گل سرخ - نه گل میخک سرخ که آن روزها در مراسم سوگواری به کار میرفت. مرا بغل کرده در گوشم زمزمه کرد: دوربین و چمدان هایت را در کوپه بگذار و با من بیرون بیا و چیزی با خودت حمل نکن».
ما این کار را کردیم. او بازویش را از بازوی من رد کرد و خانمهای دیگر میز بازویشان را به احمد وشیرین دادند. با بازوانی پر از گل مثل عشاقی که به هم رسیدهاند از قطار پیاده شده و از میان صف طولانی سربازان رد شدیم. بعضیها سر خود را به علامت اینکه شما را درک میکنیم تکان می دادند، مثل اینکه بگویند «هی بچهها، عاشقها، وقت خوبی داشته باشید مزاحم شما نخواهیم شد خوش باشید».
علی رغم این که آن تجربه اعصاب شکن بود ولی باور نکردنی نیز بود وقتی که فهمیدیم که بسیاری از آن سربازان با قطار ما مسافرت میکردند. وقتی آنها از قطار پیاده شدند کارت های هویت خود را به سربازان نشان داده و شروع به کنار زدن بعضی از مسافران کردند. حرکتی کاملا از پیش ترتیب یافته برای ایجاد رعب و وحشت.
ماشین منتظر ما بود و ما برای شام خانه آشنائی رفتیم. غذا عالی بود، به ویژه بعد از چند روز مسافرت که به اندازه کافی نیز غذا برای خوردن نداشتیم.
با دوستان «رامیز ابوطالب اوف» اکنون برای وزارت خارجه کار میکند و «ائلنورا» آن شب دور هم جمع شدیم. احمد می خواست از آنها فیلم بگیرد که آن ها جواب دادند: «غیر ممکن است، ما را دستگیر میکنند، نمیتوانی فیلم ما را بکشی، ما اینجا هستیم تا با تو این چیزها را صحبت کرده و تو را جای دیگری ببریم. آنها میدانستند که ماموریت ما چقدر مهم است و متعهد بودند که این داستان را به گوش جهانیان برسانند. نقشهای از شهر به ما نشان داده و مشخص کردند که دقیقا همه چیز کجا اتفاق می افتد و نیروها و نانک ها کجا مستقر هستند.
تلویزیون داشت میترکید فرمانده حکومت نظامی که یک روس بود، یکنواخت سخنرانی میکرد و سعی میکرد همه را قانع کند که همه چیز تحت کنترل است و چیزی اتفاق نمی افتد. ما خود بهتر می دانستیم و کسي به حرفهای بی مورد او توجهی نمیکرد آن شب فقط توانستیم ۳-۲ ساعت بخوابیم، تمام مسیر صحبت کرده و طرحها ریختیم.
فراموش نمیکنم که چگونه همه غمگین بودند. در عمرم بیش از ۸۵ کشور را دیده بودم ولی قبول میکنم که آن روزها باكو غمگینترین شهری بود که در تمام عمرم دیده بودم. مردم گیج و مبهوت بودند. آنها تمام شوکه شده و جهت خود را گم کرده بودند. برای آنها باور نکردنی بود که روس ها به آنها حمله کرده و مردم بی گناه را کشته باشند، و این در حالی بود که ۷۰ سال برادری بزرگ مردم اتحاد شوروی را به آن ها موعظه کرده بودند.
درست مانند یک طلاق: اما در میان این همه غم و اندوه، متوجه پدیدهی دیگری شدم. به نظر می رسید که مردم تشخیص داده بودند که اتحاد شوروی در حال از هم پاشیدن است. این را می توان تشبیه به زندگی زناشویی کرد و بالاخره رسیدن به این تصمیم که وقت طلاق فرا رسیده است. این احساس جدایی و اشتیاق به استقلال به طریقی در میان یاس و نا امیدی از دست دادن دوستان و اعضای خانواده، به مردم نوعی وقار و اعتماد به نفس میداد. مثل اینکه آذربایجانی ها نصميم خود را به ادامه دادن گرفته بودند. برای اینکه آنها میدانستند چه میکنند، به خاطر اینکه تصمیمشان را گرفته بودند، در تظاهرات اولیه آذربایجانیها در جستجوی روابط بهتر و عادلانهتری با شوروی بودند، زیرا آنها به این روابط اعتقاد داشتند. بعد از حوادث ژانویه آنها فهمیدند که این روابط دیگر به سر آمده است.
به دنبال ماموریت: روز بعد دو ماشین آمد یکی برای من و دیگری برای احمد.
ما از هم جدا شدیم که اگر یکیمان دستگیر شدیم دیگری به کار خود ادامه دهد. گذشته از این پنهان کردن دوربین و کار کردن در یک ماشین کوچک سخت بود. احمد یک دوربین کوچک ام ای سونی داشت که به اندازهی کافی کوچک بود تا حتی در دستش جا بگیرد. من دو تا دوربین داشتم یکی کوچک و دیگری بزرگ. برای احتیاط همیشه یکی را در خانه می گذاشتم که اگر یکی توقیف شد شکست و یا دزدیده شد بتوانم با دیگری کار کنم.
ابتدا به سوی بیمارستان رفتیم، هرگز آن وحشتی که بیمارستان ها را پر کرده بود فراموش نخواهم کرد. اتاقها مملو از انسان بود، زخمیها و آنهایی که در حال مرگ بودند، بدون اینکه کسی بهشان برسد، روی زمین در کریدورها دراز کشیده بودند. کلیه درهای ورودی بیمارستانها توسط پلیس کنترل میشد و میدانستیم بدون اینکه مورد بازرسی قرار بگیریم داخل رفتنمان سخت خواهد بود. به یکی از پرسنل بیمارستان گفتم، دارم دنبال دوستی میگردم که چند روز پیش مورد عمل جراحی قرار گرفته، او «زخمی» نیست و با این حوادث ارتباطی ندارد.
جرات نمیکردیم با دوربین عکاسی وارد بیمارستان بشویم، لذا یکی از به اصطلاح «پیشاهنگان» ما زودتر میرفت و چشم و گوشی آب میداد. آنها بعضی زنهای مسن و دهاتی را ترغیب میکردند تا بیرون آمده تا ما بتوانیم کیفهای کوچک خود را در کیسههای بزرگ آنها جا بدهیم، تا آنها بتوانند کیفهای ما را با خود به داخل بیمارستان ببرند. در بیمارستان امنترین جا برای عکس گرفتن، اتاقهای عمل بود. «پیشاهنگان قبل از وارد شدن ما به اتاق عمل آن را چک می کردند و سپس ما در را از پشت میبستیم. یکی از جراحان می گفت: بیش از ۳۰۰ نفر کشته و بیش از ۱۰۰۰ نفر دیگر نیز زخمی شدهاند و متأسفانه بیشتر آنهائی که زخمی شدهاند خواهند مرد».
بعد از چند ساعت تصمیم گرفتیم بیرون رفته دنبال تانکها بگردیم. آنها را در یک زمین خالی وسیع پیدا کردیم، ولی امکان گرفتن آنها وجود نداشت. به فکرمان رسید که از آپارتمانهای روبروی محل پارک تانکها بهتر میشود عکس برداشت. باز یکی از پیشاهنگان وضعیت را بررسی کرده خبر داد. به طبقه هشتم آپارتمان رفتیم و به دنبال ما کسی دوربینها را آورد. علیرغم این که منظره از آن بالا بسیار صاف بود، ولی گرفتن عکس نیز بسیار خطرناک می نمود، زیرا سربازان به آسانی می توانستند محل ما را تعیین کنند.
پیشنهاد کردم خانم خانه به بالکن رفته و وانمود نماید که دارد پنجره را می شوید، سپس با هر بلند کردن دست وی با تلسکوپهای دوربین را به سوی سربازان و تانکها هدف گیری نماییم. وجود آن خانم مانع دیده شدن ما میشد. او قبول کرد این کار را به خاطر ما انجام دهد. بالاخره عکسهایی را که میخواستیم گرفتیم.
خانم نظافتچی کاملا از این کار لذت می برد و مرتب می پرسید: «من هم تو فیلم هستم، من هم تو اون فیلم بازی میکنم» و این خیلی خندهدار بود. شوهرش میترسید که سربازان متوجه شده و سلاحهای خود را به سوی ما نشانهگیری کنند و یا کسی بالا آمده ما را دستگیر نماید.
دوباره به خیابان آمدیم. برای اینکه سبک باشم بیش ۸-۷ حلقه فیلم با خود نیاورده بودم، لذا با هر عکسی که میگرفتم آن را می شمردم. سربازان در خیابانها کشیک میدادند و نانکها از کنار ما رد میشدند. به بالا به آپارتمان ها که نگاه میکردم، پارچههای سیاه را می دیدیم که آویزان بودند. پارچه های سیاه سمبل همدردی با آنهایی بود که کشته شده بودند. آن ها همه جا بودند. به نظر می آمد که آذربایجانیها از نشان دادن این اعتراض سمبولیک هراسی نداشتند. برای من این یکی دیگر از نشانههای تجزيه اتحاد شوروی بود. همه احساس می کردند که پایان کار فرا رسیده به نظر من آن روزی که آن تانکها وارد باکور شدند حکم مرگ دوران شوروی را امضاء کردند. البته دو سال دیگر طول کشید تا آن بت بزرگ فرو غلطد، ولی پایههای شروع به تخریب کرده بودند.
بعدش به مورگ (محل نگهداری اجساد) رفتیم. باز در ورودی را بسته و کارتهای شناسائی را کنترل میکردند. نام کسانی را که برای تشخیس کشتهها می آمدند کنترل میکردند. به هر طریقی بود وارد یکی از اتاق های مورگ شديم. در وسط اتاق روی یک میز عکس جسدها قرار داشت. مردم تو می آمدند عکسها را برداشته نگاه می کردند و ناامیدانه به دنبال عزیزانشان میگشتند و امیدوار بودند که آنها را در آن جا پیدا نکند.
فردای آن روز قرار بود گردهمایی عظیمی در قبرستان شهدا برگزار شود و این فرصتی به ما میداد تا در میان مردم شاهد احساسات آنها باشیم. این بار می توانستیم آزادانه فیلمبرداری بکنیم. برای این مسئلهای نبود که شخصی که در بغل دستمان ایستاده مامور ک.گ.ب است یا نه، از ترس حماسه مردم جرات نمی کردند مشکلی ایجاد کند. نمی بایستی ریسک میکردیم و باید قبل از اینکه جمعیت پراکنده شوند میزدیم به چاک تا کسی نتواند ما را تعقیب کند. حتی سناریوی کوچکی نیز برای فرارمان ترتیب داده بودیم.
بعد از صحنه گورستان فکر کردیم عکس کافی گرفتهایم. ۳ روز و ۲ شب در باکو گذرانده بودیم. وقتش بود که باکو را ترک میکردیم. بزودی توسط دوستانم ویزاهای ورودی تقلبی به آذربایجان با بلیت پرواز به مسکو در دستمان بود. به خاطر بیاورید که ما رسما وارد آذربایجان نشده بودیم.
همچنان که در باکو اتفاق افتاد ما میبایستی تمام تکیهمان را روی دوستانمان میگذاشتیم تا بتوانیم از شوروی خارج شویم. مانند قبل جرات حمل دوربین عکاسیمان را نداشتیم. فیلم ویدیو و دوربینها در هواپیما همراهمان بود، به ما گفته شده بود کسی که با ما در همان هواپیما پرواز میکند وسایل ما رانیز حمل خواهد کرد، ولی ما او را نمیشناختیم. در راه دو دختر روس پیش آمده با ما شروع به صحبت کردند. ما خیلی مشکوک بودیم، زیرا دربارهی دختران بلوند روسی داستانهای زیادی شنیده بودیم. فکر میکردیم آنها مامور ک.گ.ب هستند. آنها بالاخره به حرف آمدند. یکی از دختران به زبان آذری به فیلمها اشاره کرد. ما کاملا از این که در این مورد چیزی می دانیم انکار کردیم: «چه فیلمی»؟ عاقبت فهمیدیم اینها همان مسافرانی بودند که قرار بود به ما خوبی کرده وسایل ما را با خود حمل نمایند. واقعا ما را ترسانده بودند.
در بازگشت به هتل، از دخترها فیلم ها را گرفته و مستقیما به سوی فرودگاه راه افتادیم. همچنین در هتل فهمیدیم که چه اتفاقی برای روزنامه نگارانی که برای پرواز به قصد باکو برده شده بودند افتاده بود. همانطوری که مشکوک بودم، هیچ کدام از روزنامه نگاران نتوانستند به باکو برسند. در میانه پرواز، خلبان اعلام میکند که متاسفانه فرودگاه باکو بسته است و آنها مجبورند در نزدیکترین فرودگاه فرود بیایند! چقدر راحت بود که این فرودگاه فرودگاه «ایروان» (ارمنستان) باشد. جایی که خبرگزاری شوروی از قبل تدارک همه چیز را دیده بود تا پناهندگان ارمنی را که از آذربایجان میگریختند به خبرگزاریها و مطبوعات بین المللی نشان داده تا آنها نظر خود را دربارهی بیرحمی آذربایجانی ها به جهانیان بازگو نمایند! بار دیگر روسها خبرگزاریهای بین المللی را فریب داده بودند تنها داستانی که خبرنگاران می توانستند با آن به خانه باز گردند دقیقا همان بود که روسها میخواستند به افکار عمومی جهان بگویند، که نیاز برای در هم شکستن متمردین آذربایجانی توسط ارتش سرخ را بیشتر توجیه میکرد. شناخت حقیقت تدریج به جهت روشنگری گروه کوچک ما امکان پذیر گردید. زیرا هیچ روزنامه نگاری به غیر از ما نتوانست پایش به باکو برسد.
وقتی به آن روزها در باکو می نگرم، علیرغم این که سالها در کشورهای گوناگون و در جاهای خیلی سخت کار کرده بودم، ولی در آذربایجان خیلی می ترسیدم تا برایم اتفاقی بیافتد که به نحوی ناپدید شوم. ما شاهد حوادث باکو بودیم و اطلاعات مستندی جمع آوری کرده بودیم که کل امپراطوری شوروی آن را انکار میکرد. اطلاعاتی که تمام دنیا منتظر شنیدن آن بود. ما تنها انسانهایی بودیم که داستان واقعی را به دنیا فریاد میزدیم.
وقتی هواپیما از مسکو بلند شد، همگی به هم نگاه کردیم. هرگز آرامش غیر قابل وصفی که در چشمانمان بود، فراموش نخواهم کرد. ۷ روز بسیار سختی بود و بالاخره ما به سوی پاریس در حال پرواز بودیم. باور نمیکردم که موفق شدهایم.
بازگشت به پاریس: ساعت 5 بعداز ظهر هواپیما در پاریس به زمین نشست.
احمد و من هر دو با عجله برای ظاهر کردن فیلمها و بازبینی وئدیو پیاده شدیم. خبرها ساعت ۸ پخش میشدند. هنوز میترسیدم که فیلمهایمان اشعه ایکس خورده باشند یا ویدیوها دیمگنتایز شده باشند. شورویها در این کارها معروف بودند. تو فکر می کنی همه چیز عالی است، به خانه که میرسی متوجه میشوی که همه چیز خالی است. داستان دردناکی از یک گروه فرانسوی که به مدت 3 هفته در قزاقستان فیلم برداری کرده بودند، شنیده بودم. وقتی برگشته بودند، متوجه شده بودند که ضبطشان «دیمگنتایز» شده و آنها چیزی برای عرضه کردن ندارند.
وقتی در لابراتوار شروع ظاهر کردن فیلمها کردم تلویزیون روشن بود. سپس صدائی شنیدم که اعلام میکرد، در ساعت ۸ اخبار بسیار مهمی پخش خواهد شد. اشک در چشمانم جمع شد. این بدین معنی بود که ویدیوی احمد سالم بود. آن شب اخبار با حوادث تراژیکی که در باکو اتفاق افتاده بود به عنوان اولین خبر شروع شد. آنها 6-5 دقیقه به این اخبار اختصاص داده بودند، این مدت با استانداردهای غرب به طور باور نکردنی طولانی بود، چرا که معمولا بیش از ۳۰ ثانیه با ۱ دقیقه به این اخبار اختصاص نمیدهند. فیلم های من هم خوب در آمدند. حدود 40 تای آنها را انتخاب کردم تا برای پخش تکثیر شوند. آنها را به آژانسی دادم که آنها میتوانستند آنرا به حدود ۲۰۰۰ مجله و روزنامه در سراسر جهان مخابره نمایند.
بعد از ۲۹ ساعت که ما به خانه برگشتیم، داستان تراژیک «ژانویه سیاه» آذربایجان در سراسر جهان پخش شده بود. بیش از ۱۸ کانال تلویزیونی و دهها ایستگاه رادیویی به ما تلفن کرده درخواست فیلم میگردند. ماموریتمان خاتمه یافته بود. ژانویه سیاه دیگر یک راز نبود و دنیا نگاهش میکرد.
لینک ویدئوهایی از مصاحبه های رضا دقتی با کانالهای تلویزیونی مختلف آذربایجان
https://www.youtube.com/watch?v=bK8Izlvdb3I
https://www.youtube.com/watch?v=xOc7MtjF-jE