Tribun Logo

تعریف چارچوب اين مقاله:


مقاله مورد بحث از آقاي مئهران باهارلي، قريب 75 صفحه به اعتبار تعداد كلمات بكار رفته معادل 20 مقاله مستقل است. براي اينكه مقاله حاضر و مقاله دوم متعاقب آن، نيز سر به صدها صفحه نزنند و تبديل به مجموعه­ مباحث نامربوط به هم نشوند، انتخاب  چارچوب روشن و كوچك براي نقد حاضر، ضروري است. از اينرو دو موضوع زير، محور نقد من به نظرات ايشان است:

1. مقاله حاضر: متد محوري در نگاه مئهران باهارلي  به تاريخ بطور عام و نگاه خاص وي به آذربايجان.

2. مقاله دوم: ذاتگرايي، منزه طلبي و برخورد سلبي مئهران باهارلي نسبت به تنوع فكري، سياسي و ايدئولوژيك موجود در صفوف جنبش ملي آذربايجان.

يك بحث جانبي در باب تفاوت برخورد با نظرات مئهران باهارلي و شخص وي، در پايان مقاله اول آمده است.

عدم برخورد به ديگر مباحث مطرح شده از سوي مئهران باهارلي به معني رد يا قبول آنها نيست.

اهميت موضوع

چندي قبل مئهران باهارلي، مقاله زير را منتشر كرد:

"عمليات عفرين و خوی خيانت‌پيشگی-تروريست‌پروری تورکهای چپ ايرانی و آزربايجان‌گرايان پان‌ايرانيست" (لينك مقاله در سايت تريبون)

آنچه از تيتر مقاله برمي­آيد، به تنهايي موضوع مهمي است. با توجه به گزارشات متعدد بين المللي داير بر ارتكاب جنايات جنگي، پاكسازي اتنيكي، سربازگيري از ميان كودكان و انواع بزهكاريهاي ديگر در حق اهالي عرب و توركمن منطقه از سوي شاخه سوري پ ك ك، دفاع حتي يك نفر آذربايجاني (يا هر كس ديگر) از كساني كه مرتكب اينهمه جنايت ثبت شده از سوي سازمانهاي بين المللي شده­اند، امري اورناكردني است. بخصوص اگر برخي از اين مدافعين گروههاي ترور، خود را "فعال آذربايجاني تورك" بنامند. اما اهميت مقاله 75 صفحه­اي فوق در طرح يكجاي يك رشته مسائل شايسته نقد است.

من در دو مقاله به نقد نظرات مطرح در "عمليات عفرين ...." به قلم مئهران باهارلي مي­پردازم و عامدانه از موضوع عفرين درمي­گذرم. اهميت ديگر موضوعاتي كه مئهران باهارلي در سالهاي اخير بدانها پرداخته و در اين مقاله مجموعه كاملي از آنها را مي­خوانيم، از مسئله  عفرين مهمتر هستند.

تنوع فكري و نظري و بخش مشكل ساز اين تابلو

نظرات مئهران باهارلي  ، بخشي از تنوع فكري موجود در صفوف جنبش ملي آذربايجان است. آنچه مسئله­ساز است، برخورد خود مئهران باهارلي به امر تنوع مزبور است. بعنوان نمونه آن بخش از نظرات مئهران باهارلي در درون طيف نظرات موجود، قرابتي زيادي با جريان اصلي ندارد و حتي ميتوان برخي از آنها را "جرجيسي" ناميد. نظري كه در درون جنبش ملي آذربايجان، "آذربايجانگرايي" را بعنوان اتيكت منفي (فحش سياسي) بكار ميبرد، بايستي نمونه يك نظر افراطي و بسيار غريب در ميان طيف فكري اين جنبش باشد. پركار بودن مئهران باهارلي و احاطه نظري وي به يك دسته موضوعات مهم اين جنبش، غريب بودن يك دسته از نظرات وي را نفي نمي­كند. پركاري مئهران باهارلي  و كيفيت كارهاي بسيار وي، تحريك كننده حس رقابت و  دشمني با وي شده است و رفتار تقابلي و كين توزانه با آثار قلمي و فعاليتهاي تحقيقي و مطبوعاتي مئهران باهارلي را نميتوان چيزي جز بيماري يا يك رفتار ناسالم ناميد. اين وجه از ماجرا، نه وجه ديگر قضيه را توجيه مي­كند و نه از اهميت ساقط. آن وجه ديگر، همانا برخورد خود مئهران باهارلي به تنوع فكري درون جنبش ملي آذربايجان است. نمونه ساده اين رفتار دوسويه (و از هردو سو غيرقابل قبول) را ميتوان در املاي كلمه "آذربايجان" نشان داد. بسياري در جنبش ملي آذربايجان، خودشان يكي از اين دو فورم ثبت املايي را استفاده ميكنند، با هردو آشنا هستند و اين مسئله را امري سليقه­اي و نه ايماني و معيار حق و باطل مي­دانند. اما رفتار همه، اينطور نيست. برخي (شايسته نام "محافلي ناسالم") حداقل در گذشته، با ابداع يك اتيكت منفي (فحش سياسي) بنام  "ر ز چي ها"، به لعن و تكفير كساني را كه از فورم ثبت املايي "آزربايجان" استفاده مي­كنند، پرداخته­اند. (همانها هرگز به تبديل املاي نام پايتخت فعلي ايران از  "طهران" به "تهران" هرگز حرفي نداشته اند) ميتوان انتظار داشت كه مئهران باهارلي بعنوان طرفدار و مبلغ  شكل املايي "آزربايجان"، برخورد مسامحه­گرانه­اي با قضيه داشته باشد و مثلا ضمن دفاع از حق انتخاب هرگونه ثبت املايي در نوشتن (به هر زبان و هر الفبايي) حق آن قوم  "آذربايجان"نويس (در اكثريت مطلق) را هم قبول كند. اما اينطور نبوده است.

طلب درمان قبل از بروز درد

مهمترين متد دشمن يابي مئهران باهارلي در آثار خود را ميتوان در مثال و طرح گرافيكي زير نشان داد:

ابتدا به طرح گرافيكي و مراحل هشتگانه ترسيم شده دقت كنيد:

Förklaringsmodell

يك معضل فرضي بنام بيماري واگيردار "هپان" در نظر بگيريد.
1. روزگار بي معضلي (خبري از بيماري هپان نيست) تا سال 2015
2. بروز معضل
ي بنام بيماري هپان در بهار 2015
3. بيخبري همگاني از وجود چنين بيماري تا بهار 2016
4. آگاهي از وجود بيماري جديدي بنام هپان بعداز ادعا و انكارهاي موافقان و مخالفان در تابستان 2016
5. رشد بيماري و احساس استيصال عمومي در جامعه  تا تابستان 2018
6. انجام تحقيقات جدي براي يافتن راههاي پيشگيري و علاج مبتلايان به هپان طي پنج سال تا تابستان 2023
7. يافتن واكسن و داروي مؤثر براي درمان مبتلايان به هپان در پاييز 2023
8. عادي شدن اوضاع بعداز
 يك دوره معالجه مبتلايان به هپان، واكسيناسيون همگاني.

در ادامه بحث خواهيم ديد كه اين مدل گرافيكي و مثال بيماري فرضي "هپان"، تا چه اندازه در توضيح مراحل متعدد مواجهه جامعه بشري با دشواريهاي جديد، موفق است.


متد مئهران باهارلي در دشمن يابي، رفتن به ادوار تاريخي و جستجوي تعريف بيماري در زمانهايي است كه يا مرضي در ميان نبود و يا هنوز شناسايي نشده بود. به همين سياق، وي در ادوار مقدم بر كشف درمان، دنبال درمان مي­گردد و روشن است كه هم بيماري و هم علاج آن (طبق مراحل هشتگانه طرح گرافيكي و مثال فوق) مسائلي تاريخي هستند يعني در زمان معيني به ميدان مي­آيند و چيزي طبيعي مثل آب و هوا نيستند كه طي همه عمر كره زمين بتوان آنها را صرفنظر از عامل زمان، يافت.

موضوع مقالات و نظرات مئهران باهارلي، نه بيماري فرضي "هپان" بلكه نبود خودآگاهي در قبال يكسان سازي فرهنگي در ايران و پروژه نابودي فرهنگي و هويتي توركان در ايران است. اين پروژه از دوران رضاشاه (دوره شاهي مابين 1925 تا 1941)  كليد خورده است. مهمترين جنبه اين پروژه
، ممنوعيت استفاده از زبانهاي غيرفارسي در نظام آموزشي و همه موقعيتهاي دولتي بود و است. در جدول زير، مي بينيم كه هنوز 35 سال بعداز كودتاي رضاخاني، تنها 15 درصد جامعه از سواد خواند و نوشتن برخوردارند.

  • سال 1335: 15 درصد با سواد
  • سال 1345: 28 درصد
  • سال 1355: 47 درصد
  • سال 1365: 61 درصد
  • سال 1375: 75 درصد
  • سال 1385: 84 درصد
  • سال 1390: 91 درصد

دادن جواب به سوآل خودساخته، بجاي دادن پاسخ به سوآل اصلي

 انتظار وجود جنبش فمینيستي در قرن هيجدهم يا وجود ادبيات و جنبشهاي ضد برده داري در همان قرن، تا چه اندازه منطقي است؟ متد ناموفق مئهران باهارلي در دفاع از  تز "بي تفاوتي نسلهاي قديمي توركان ايران" مبتني بر اين نبوده است كه ممكن بودن فمینسيم در قرن هيجدهم را توضيح دهد. او بجاي دادن پاسخ به سوآل دشوار اصلي، پاسخ مكرر به سوآل ابداعي خود را تکرار مي­كند.

سوآل اصلي: آيا ظهور جنبش فمینيستي در قرن هيجدهم ممكن بود؟ (يا آيا در شرايط بيسوادي اكثريت جامعه، ممنوعيت تحصيل و نوشتن به زبان مادري، ميتوانست جنبشي در ميان مردم يا نخبگان تورك بوجود آورد؟)

سوآل ابداعي مئهران باهارلي براي فرار از پاسخ به سوآل اصلي فوق: آيا زنان نخبه در قرن هيجدهم فمنيسيت بودند؟ (آيا در دوران بيسوادي اكثريت بزرگ مردم، در ميان روشنفكران و نخبگان تورك، حساسيت هويتي توركي وجود داشت؟)

پاسخ مستقيم سوآل اصلي در مقالات مئهران باهارلي غايب است و اين سوآل تنها يك پاسخ غيرمستقيم از سوي وي دريافت كرده است كه بطور روشني ناقض تز وي است. در عوض، او از طريق دادن پاسخ به سوآل ابداعي خودش، در صدد جبران غيبت جواب به سوآل اصلي است.

جواب غير مستقيم به سوآل اصلي

اگر بروز جنبشي مردمي و يا ظهور نخبگان تورك داراي حساسيت هويتي توركي در دوران قاجار، انقلاب مشروطه، دوره رضاشاهي و دوره محمدرضاشاهي ممكن بوده است، پس بايستي نمودهاي اين "امكان" را بتوان يافت و نشان داد. از ميان مليونها شهروند تورك و هزاران روشنفكر، فعال سياسي، متخصص و متفكر تورك در ادوار چهارگانه مذكور، چند نفر برخوردار از حساسيت هويتي توركي، وجود داشتند؟

پاسخ غيرمستقيم مئهران باهارلي به اين سوآل از آن جهت جالب است كه تماما در رد تز وي است. وي در كل مقاله 75صفحه­اي خود، اسامي كمتراز دو دوجين از روشنفكران و فعالين تورك را مي­آورد كه از نظر وي، داراي حساسيت هويتي توركي در ادوار چهاگانه مشروح در فوق بوده­اند. صرفنظر از زندگينامه سياسي افراد ليست مزبور، تعداد نازل آنها، به ما مي­گويد كه در ادوار مزبور به هر دليلي (مثلا علت مشروح به واسطه طرح گرافيك و مدل توضيحي همراه آن) زمينه مادي و ذهني بروز شخصيتها و جنبشهاي داراي حساسيت هويتي توركي فراهم نبوده است.

جواب به سوآل ابداعي خود

مئهران باهارلي، بجاي پاسخ مستقيم و قانع كننده به سوآل اصلي، به سوآلي جواب مي­دهد كه خودش دلبخواهانه مطرح كرده است. سوآل مزبور را براي بار دوم اينجا مي­آورم:

سوآل ابداعي مئهران باهارلي براي فرار از پاسخ به سوآل اصلي: آيا زنان نخبه در قرن هيجدهم فمنيسيت بودند؟

اين سوآل نادرست، درست مثل اين است كه به دنبال جنبشهاي سوسياليستي، فمنیستي، ضد برده داري و دفاع از محيط زيست در قرن هيجدهم بگرديم. پاسخ به سوآل از آنجا راحت است كه در قرن هيجدهم قبل از بروز معضل، همه افراد مربوطه در هر يك از حوزه هاي چهارگانه فوق، بيخبر، بي دانش، خام، ساده لوح، نادان و .... بوده اند. جنبشهاي سبز طرفدار محيط زيست در كشورهاي صنعتي محصول ربع چهارم قرن بيستم هستند و از اينرو در همه تواريخ قبل از آن، همه نخبگان، سياسيون و روشنفكران جوامع صنعتي از نظر توجه به ضرورت حفظ محيط زيست، نمره مردودي مي­گيرند.

روش مئهران باهارلي براي اثبات تز خود، تكرار مكرر پاسخ به اين سوآل ابداعي و انحرافي خودش است. وي بجاي آنكه مثلا بگويد يك جنبش دفاع از محيط زيست در قرن نوزدهم، بر چه اساسي بايستي نمود پيدا مي­كرد، به رديف كردن اسامي همه سياسيون و دانشمندان قرن نوزدهمي فاقد حساسيت به اين موضوع مي­پردازد. حال آنكه، قبل از روشن شدن امكان بروز چنين جنبشي، نكوهش بيخبران از چنين معضلي، امري منطقي نيست و تعداد كثير بيخبران از چنين حساسيتي، بجاي آنكه كمك به اثبات تز مورد مدعا باشد، ضد آنرا ثابت ميكند.

حق آن است كه جنبش ضد تبعيض به معني مدرن كلمه، در ميان توركان ايران، محصول سالهاي پاياني دهه 1980 باينسو است. در همه تواريخ قبل از تاريخ مزبور، حساسيتهاي فرهنگي توركان، در حد جمع آوردي و تحقيقات فولكلوريستي، نوشتن لغتنامه و كتب دستور زبان توركي (به فارسي)، نشر شعر و ترجمه هاي كوتاه (به
فارسي یا از فارسي)، نشر برخي آثار منتشره در جمهوري شوروي آذربايجان از تغيير 12 Shahrivaraتبديل الفبا و گاه ترجمه به فارسي بوده است. طرفه آنكه اكثريت مطلق اين كارها از سوي حاملين انديشه و ايدئولوژي چپ و حتي در چهارچوب فعاليتهاي فرهنگي تشكلهاي كمونيستي بوده است. در اين دوره حساسيت هويتي توركان ايران، عمدتا در نيروهاي چپ طرفدار شوروي و در چهاچوب مقيدات ايدئولوژيكي استاليني بوده است. بعنوان مثال سند تاريخي "بيانيه 12 شهريور 1324" كه پايه نظري تشكيل "فرقه دموكرات آذربايجان" و پلاتفورم سياسي حكومت يكساله ملي  آذربايجان است، بر اساس يك كار آماري در ميان مفاد بيانيه، سهم مسئله زبان از 96 امتياز كل بيانيه تنها 6 امتياز است يعني كمي بيش از 6 درصد. در همه اين سالها، جمهوري تركيه در همه ادوار تاريخي آن و جمهوري اول آذربايجان (1918-1920)، دشمن و "جمهوري سوسياليستي شوروي آذربايجان" و اتجاد جماهير شوروي، دوست حساب مي­شدند. توجه به هويت توركي و آذربايجاني هم در نظر همه جامعه،  زيرمجموعه اي از فعاليتهاي ايدئولوژيكي چپ ماركسيست لنينيست بود.



اگر پاسخ مئهران باهارلي به سوآل اصلي مختصر و ضمني است، پاسخش به سوآل دوم و ابداعي خودش (كه كمكي به اثبات تز وي هم نميكند) مفصل و شامل نام صدها نفر است. درست مثل نام بردن از هزاران زن نامي در دنيا كه در قرون 18 و 19 كه از هرگونه خودآگاهي زنانه به دور بودند، ميتواند سر به مليونها هم بزند. اما طولاني تر شدن ليست زنان بيگانه با حساسيت هويتي زنانه، تز
"امكان وجود حساسيت هويتي زنانه در قرون 18 و 19" را ثابت نمي­كند. (ولو اگر نام همه زنان ساكن كره زمين در آن ليست، آورده شود)

استنباط هويتي از خودبه مثابه انگيزه عمل اجتماعي (در زمانهاي قديم)


آنچه در فوق آمد، اشاره به پيچيدگيهاي مسئله در زمان حاضر و در مقياس فردي بود. حال اگر به پشت سر خود به ادوار نزديك و دور تاريخي نگاه كنيم، ميتوانيم همين مسئله را در  افت و خيز تاريخي آن و مقياسي بزرگ مشاهده كنيم.  بعنوان مثال ميدانيم كه در سرتاسر تاريخ، تعلقات ديني و مذهبي، بزرگترين اتيكتهاي هويت جمعي و فردي انسانها بودند. يك فرد قبل از اينكه خود را بر اساس تعلق اتنيكي، زباني، سرزميني، طبقاتي و جنسيتي خود تعريف كند، خودش را يهودي، مسيحي، مسلمان و غيره مي­ديد. كلمه "ملت" كه امروزه در تركيه، ايران، جمهوري آذربايجان و برخي مناط
ق معادل Nation انگليسي (قويترين تعلق هويتي در زمان حداقل از قرن 19 باينسو) ميرود، در اصل به معني "پيروان يك دين" بوده است: ملت يهود، ملت نصارا، ملت اسلام، ملت ارمني و ...
سرتاسر تاريخ مملو از جنگهاي ديني و مذهبي است. برخلاف اين تعلق پررنگ ديني، ديگر تعلقات هويتي مثل جنسيت، زبان و طبقات اجتماعي هرچند بصورت طبيعي در
مافي الضمیر انسانها بنوعي حضور داشته است اما اين تعلقات موجب برپايي جنگهاي بزرگ نبوده است.

نگاه به دو منظره فوق از منطق  مئهران باهارلي

زنان

ستم بر زنان هم مثل بردگي، همسن خود بشر است و ادعاي وجود جوامع ماترياركال (يا مادر سالار) افسانه اي بيش نيست و خود اين كلمه ابداعي است از سوي دو آنتروپولوگ در قرن نوزدهم. البته همين امروز هم جماعات ابتدايي كوچك داراي ساختارهاي زنانه وجود دارند اما روابط درون اين جماعات با تصور ما از برابري حقوق زنان مردان، ربطي ندارد.  اولين مانيفست فمینيستي مربوط به فيلسوف و نويسنده انگليسي بنام مری ولستون کرافت بريتانيايي است كه در سال 1792 منتشر شد. حادثه­اي كه براي ما شايد قديمي بنظر برسد اما با توجه طول عمر دويست هزار ساله بشر تنها معادل كمي بيش از يك هزارم است! اين ادعا، ممكن است براي برخي دوستان بديع بنظر بيايد. ادعاي مزبور، ابطال پذير است و كافي است كه كسي، سندي فمينيستي (ولو به مفهومي ابتدايي) مقدم بر اثر فوق الذكر از مری ولستون کرافت ارائه دهد.Mary Wollstonecraft

زبان

اگر بني بشر تا همين اواخر يا حداقل تا 1792 چيزي بنام اعتقاد به لزوم برابري حقوق زنان با مردان نمي­شناخت، از نظر اهميت دادن به زبان خود هم سابقه چندان خوشي ندارد. با كمي ارفاق ميتوان ادعا كرد كه قدرت و علم در جهان مسيحي با زبان لاتين و جهان اسلام با زبان عربي سر و كار داشت. اينكه مردم عادي نه لاتين مي­دانستند و نه عربي، چيزي از اعتبار مدعاي فوق نميكاهد. بهترين توصيف از موقعيت زبانهاي غيرمقدس در جهان مسيحي را مديون مقاله فاضلانه هدايت سلطانزاده تحت عنوان " زبان، ایدئولوژی و هویت ملی" (لينك مقاله در سايت "آچيق سؤز") هستيم. آقاي هدايت سلطانزاده در اين مقاله، تابلوي كاملي از مسئله موقعيت زبان مقدس لاتين و زبانهاي غيرمقدس اروپا ارائه ميدهد: (توضيحات پاورقي در نقل زير در داخل كروشه به درون متن منتقل شده است)


"میتوان گفت که بسیاری از زبانهائی که امروز در اروپا، زبان ملی تلقی میشوند، در قرن نوزدهم، بمفهوم واقعی کلمه وجود نداشتند. منشاء بسیاری از این زبانها، همانند خودِ خاستگاه قومی ملتها، در تاریکی زمان گم میشوند، لیکن بعنوان یک زبان جاری، آفریده­های عصر جدید، و بویژه بعد از انقلاب فرانسه هستند....

تصویر اروپای عصر روشنگری از زبان، تصویر چندان پیچیده­ای نیست. انبوه توده مردم روستائی بی­سواد، با زبانها و لهجه­های گوناگونی از زبانها سخن میگویند که زبان نوشتاری نیست و زبان نوشتاری نیز خود اشکال متفاوتی دارد: زبان درباری، زبان آفرینش ادبی و فلسفی، زبانهای آموزش مذهبی، زبان ثبت املاک و دارايی­ها، زبان اداری، زبان آموزش ابتدائی، زبان آموزش دبیرستانی، و زبان دانشگاهی. در چهار چوب یک دولت، مجموعه این زبانها هنوز یک کاسه نبودند. مثلا در آلمان پروتستان، زبان آموزش مذهبی و زبان آموزش ابتدائی به زبان آلمانی بود، زبان آموزش دبیرستانی غالباً به زبان لاتین و زبان دربار و بیان ادبی، به زبان فرانسه. ([
Anne Marie Thiesse: La Création des identités nationales. p68] بسیاری از نوشته­های لایبنیتز Leibniz، فیلسوف آلمانی، به زبان لاتین و فرانسه است حال آنکه خود معتقد بود که نمیتواند تصور کند که نوشتار مقدس را زبانی بهتر از زبان آلمانی بیان کند. [زمانی که ژوزف دوم در سال 1784، بمنظور مدرنیزاسیون، طی فرمانی زبان آلمانی را زبان اداری آلمان اعلام کرد، با مقاومت خشنی روبرو شد که اقدام اورا، آلمان‌-یزه آلمانیزه کردن اجباری نامیدند. در نتیجه در سال 1790 زبان لاتین دوباره رسمیت پیدا کرد. بنقل از همان منبع.]

در کشور­هائی نظیر هلند و دانمارک، تا زمان جنگ جهانی دوم، در بین گروه سنی 15-19 تعداد کسانی که به دبیرستان راه پیدا کرده بودند، تنها دو در صد جمعیت را تشکیل میدادند. [همانجا] در نتیجه، موضوع زبان، دیگر به موضوع كاملاً سیاسی براي نخبگان سیاسی در دستگاه دولتی تبدیل گردید و جنبه فرهنگی آموزش زبان و یا خصلت ارتباطی آن، بی رنگتر شد.

بوجود آمدن زبان­های ملی در اروپا در پایان قرن هیجدهم، یک چرخش بزرگ سیاسی و ایدئولوژیک در اروپا بود. اساس و مساله اصلی در مورد زبان استاندارد و واحد ملی، مساله دموکراتیک بود و نه فرهنگی. بعبارتی دیگر، اصل مساله، نه در برقراری یک امکان و واسطه ارتباطی بین بخش­های مختلف مردم، بلکه در رابطه مردم و حاکمیت قرار داشت."

هدايت سلطانزاده تصوير كم و بيش مشابهي از ايالات متحده آمريكا و هندوستان ارائه مي­دهد:


"همین مساله در آمریکا نیز که محصول یک عصر انقلابي و یک انقلاب دموکراتیک بود، اهمیت اساسی پیدا کرد و یک مهاجر براي اینکه شهروند آمریکائی تلقی شود، باید امتحان زبان انگلیسی میداد. اینکه مردم در بین خود به چه زبانی میخواندند و یا می­نوشتند، مانند آزادی مذهب، به کسی ربطی نداشت. [همانجا]"

زبان سازمان اداری در هند در سال 1830، زبان فارسی بود که مردم هند آنرا نمی فهمیدند. وقتی انگلیسی­ها زبان اداری در هند را از فارسی به انگلیسی تغییر دادند، باز هم مردم هند آنرا نمی­فهمیدند. و یا زبان رسمی در پارلمان اطریش در سال 1850 زبان لاتین بود که ربطی به زبان مردم نداشت. همچنین، زبان درباری در تمام کشورهای اروپا، زبان فرانسه بود که براي توده مردم این کشور­ها زبان بیگانه­ای بشمار میرفت هرچند که زبان فرانسه در غالب این کشورها، زبان ادبی نیز تلقی میشد. اگر کسانی بیسواد بودند و میخواستند با کسانی که به زبانهای دیگر حرف می­زدند، تماس بگیرند، باید به کسانی که به آن زبان آشنائی داشتند و یا افراد تحصیل کرده­ای که شکل ساده و ملغمه­ای از آن زبان را بلد بودند، تکیه کنند." [Eric Hobsbawm. همان منبع]

هدايت سلطانزاده يكپارچگي زباني برخي كشورهاي اروپايي را محصول مستقيم قساوت بكار رفته در پروسه دولت-ملت سازي مي­داند:

"در کشورهائی که چند ملیتی بودند، لیکن ملیتی معین وزن غالبی داشت، یکسان سازی زبانی و همساز کردن زبان واحد با ملیت غالب و عملی کردن تئوری یک ملت و یک زبان، معمولاً با کشتار و سرکوب و پاک­سازی نژادی همراه بوده­است که هزاران فرسنگ از اصل ایده دموکراتیکی که در ذهن و جان اندیشه ورزان عصر روشنگری بود، فاصله داشت. در آستانه جنگ جهانی دوم، در کشوری مثل لهستان که امروز عمدتا تک ملیتی است، 30 در صد جمعیت را غیر لهستانی­ها تشکیل میدادند. استقرار زبان واحد ملی، با تلفات و هزینه انسانی سنگینی انجام گرفت. یهودیان آن کشور را که به زبان یيدیش حرف میزدند، قتل­عام کردند، آلمانی­ها را بیرون راندند و لیتوانیائی­ها، بلاروس­ها و اوکراينی­ها را از لهستان جدا کرده و به شوروی ملحق ساختند و یک پارچگی و تئوری یک ملت ویک زبان تحقق یافت! [همانجا]"

هدايت سلطانزاده سناريويي اجرا شده در ايران را تكرار نسخه بمراتب بدتر يعني کاريکاتورگونه و سفارشى نمايش دولت-ملت سازي اروپايي در شرايط خاص ايران مي­داند.

"حاکمیت سیاسی ترک­ها تا زمان رضاخان و اداره بوروکراسی توسط فارس­ها، خواه ناخواه، یک نوع توازن سیاسی در کل کشور را به نفع عموم ملیت­ها ایجاد کرده بود. می­توان گفت که کودتای رضاخان، این توازن را ازبین برده و آنرا به سلطه یکطرفه یک ملیت تبدیل کرد. جا به جائی در قدرت سیاسی، پی آمد­های اقتصادی جدی براي ملیت­های غیر فارس در ایران داشت.

سیاست یک ملت و یک زبان در ایران

تئوری یک زبان و یک ملت، نه اختراع فکری رضاشاه بود ونه صرفاً ابداع روشنفکران دست راستی ایرانی. همانگونه که اشاره شد، پایه­های تئوریک آن در اروپا ریخته شده بود و کشورهای اروپائی، خود نخستین کارگاه آزمایشی آن بودند. ایده دولت-ملت که همزاد مفهوم ملیت در اروپا بود، با همساز سازی ملیت با زبان نیز همراه بود، بویژه در رمانتی­سیسم آلمان که زبان را برجسته­ترین نمود ملیت تلقی میکرد."

بنابراين، کودتای رضاخان میرپنج و آغاز سلطنت پهلوی را باید نقطه چرخش اساسی در رابطه با مساله ملی در ایران، و یا بعبارت دقیقتر، شروع ستم ملی در ایران تلقی کرد.

سابقه تاريخي حساسيت زباني

تاريخ بشر را ميتوان تاريخ جنگها هم ناميد. از ميان اين جنگها هم انواع بيشماري را ميتوان شمار كرد: جنگهاي ديني و مذهبي، كشورگشايانه، غارتگرانه، انتقام گيرانه و امثالهم. اما حتي يك جنگ زباني يا جنسيتي در تاريخ موجود نيست. روشن است كه متكلمين به هرزبان و متعلقين به هر دو هويت جنسيتي از اين تعلقات خود باخبر بودند و اهميت آنرا هم بخوبي ميدانستند و يقين كه هر انساني در زندگي خود ميتواند از بابت تعلق زباني و جسنيتي خود احساس غرور، احساس بدبياري، احساس برتري، احساس تبعيض و استنباطهاي ديگري داشته باشد اما فاكت تاريخي داير بر وقوع جنگ زباني و جنسيتي در دست نيست. كما اينكه هيچ جنگ حقوق بشري هم حتي در تاريخ نزديك و معاصر نداشته ايم. كسي هم ما را مجبور نمي­كند كه براي دفاع از حقوق زنان، حقوق متكلمين به زبانهاي غيرحاكم و در يك كلمه حقوق بشر، يك شجره تاريخي از مسئله ارائه كنيم.

بنديكت آندرسون، همانطور كه از تيتر كتاب بسيار مهمش (Imagined Communities جوامع خيالي) نيز برمي آيد، "ملت" را يك مخلوق جديد بر بستر خلاء ناشي از  كنار رفتن اقتدار زبانهاي مقدس قرون وسطي (مثل لاتين، عربي و چيني) مي­داند. به عقیده آندرسون ناسیونالیسم خود یک محصول فرهنگی است که از طريق متدهاي همانند سازی با ديگر هم وطن‌ها ایجاد گردیده است. از نظر وي "جماعت خیالی" ملت، در پي تضعيف موقعيت حاكم زبان‌های مقدس قرون وسطی و جایگزین شدن زبان‌های بومی و منطقه‌ای عملي شد که در مرحله بعدي، اين زبانهاي بومي در يك چهارچوب سرزميني استاندارد شدند و بخصوص از طریق چاپ مطالب در داستان‌ها و روزنامه‌ها مرسوم شدند، به وجود آمدند.

با توجه به وجود تعداد 6000 زبان در دنيا و تعداد زيادي دين و مذهب و مقايسه اين تنوع عظيم با 193 كشور در دنيا، ميتوان ميزان ناعادلانه بودن سهم زبانها در تبديل شدن به زبان دولتي را ديد. با حتي اگر  با حذف دلبخواهانه 5400 زبان (يعني 90 درصد آنها) از ميان زبانهاي موجود، تعداد زبانهاي موجود دنيا را 600 فرض كنيم، تنها يكي از 3 زبان، شانس تبديل شدن به زبان رسمي در يك كشور را داشته است. از ميان اين 193 كشور، 104 كشور يكي از سه زبان انگليسي، عربي و اسپانيايي را بعنوان زبان رسمي دارا هستند. يعني در يك حساب غير دقيق، از ميان 600 زبان بزرگ دنيا، تنها 89 زبان در 89 كشور شانس تبديل شدن به زبان رسمي را داشته اند و متكلمين به 511 زبان باقيمانده به نوعي مجبور به تمكين به زبان رسمي (رقيب زبان خود) بوده و موقعيت شان بعنوان "اقليت زباني" شناخته ميشود.

در بسياري از كشورهاي دنيا، تعيين زبان غالب (از ميان زبانهاي موجود در كنار زبان مقدس قرون وسطايي)، توأم با دشواري نبوده است و از همان دوران اقتدار زبانهاي مقدس، يكي از زبانهاي موجود، از موقعيت بلامنازع "زبان دوم" (بعداز زبان مقدس) برخوردار بوده اند. ميزان فضاي اختصاص يافته به زبانهاي غيررسمي هم بسته به موقعيت كلي جامعه و برآيند ناشي از فشارهاي ناشي از عملكرد متغيرهاي بسيار، متفاوت بوده است. صرفنظر از استثنائاتي مثل سوئيس، هندوستان، كانادا و چند كشور داراي "زبانهاي متعدد رسمي" زبانهاي غيررسمي گاه از حمايت دولتي در كنار زبان رسمي برخوردار بوده اند و گاه بدون حمايت خاصي، امكان ادامه حيات طبيعي خود را يافته اند و موارد بسياري هم زبانهاي اقليت آماج پروژه­هاي عريض و طويل يكسان سازي و نسل كشي فرهنگي و زباني بر عليه هويت اقليتهاي زباني بوده اند.

از آنجايي كه پروسه عقب نشيني زبانهاي مقدس و دولت-ملت سازي در دنيا و تك تك كشورهاي بسيار طولاني و بطئي بوده است، گاه يافتن يك نقطه قطعي بريدن از ديروز و شروع يك حيات عمومي با "يك زبان غالب رسمي" حتي اگر از نظر تصويب قوانين مربوطه قابل رديابي باشد، از نظر يافتن مرز روشني براي گذار از حيات عمومي چندزبانه به فضاي تكزباني، مقدور نيست. معمولا هم اين پذيرش قانوني يك زبان بعنوان رسمي (و غير رسمي اعلام شدن بقيه زبانهاي موجود) يك حادثه مستقل از بقيه تحولات سياسي و اجتماعي نبوده و در كنار حوادث بزرگتر تاريخي مثل جنگ، صلح، انقلاب، آزادي از اشغال نظامي خارجي يا رهايي از يوغ "اتحاد"هاي اجباري صورت گرفته است. يك نكته مهم هم بيخبري عمومي از اين پروسه و بي تأثيري زبان  کتبى در زندگي اكثريت (گاه 99 درصدي) محرومين از خواندن و نوشتن بوده است.

در ايران، ميتوان همه مختصات فوق را در پروسه تبديل "ممالك محروسه ايران" (با يك ساختار نامتمركز سنتي) به "ايران نوين" (يك ساختار متمركز و اقتدارگرا در قالبي جديد) را در تحولات 150 سال اخير ايران، رديابي كرد. مهمترين وجه مشخصه نسخه ايراني اين تحول، همزماني آن با بيداري روشنفكران و نخبگان از خواب طولاني و پي بردن عموم جامعه به واقعيت تلخ عقب ماندگي از فرنگ بود. همگاني بودن عقب ماندگي در كشورهاي مسلمان، جايي براي اين گفتگو باقي نگذاشته بود كه رخوت طولاني شرق مسلمان با ذهنيت ديني حاكم بر جامعه مرتبط بود و زبان مقدس مربوط به اين هويت ديني، جايي در دنياي جديدي كه قرار بود، جايگزين عقب ماندگي صدها ساله ايران بشود، نداشت. از همان اولين جرقه­هاي شروع بحث عقب ماندگي از سوي ميرزافتحعلي آخونداوف تا انقلاب مشروطيت، كودتاي سوم حوت 1299 و خلع يد از سلسه قاجار، ما جايي با بحث انتخاب زبان جايگزين بجاي زبان قبلي عربي سر و كار نداريم و نقش اول زبان فارسي در كشور موضوع بحث نبود. آنچه با پادشاهي رضاخان انجام شد، نه دادن نقش اول به زبان فارسي بلكه ممنوعيت زبانهاي غيرفارسي و طرح و اجراي پروژۂ هاي آسيمیلاسيون و جنوسايد فرهنگي بر عليه متكلمين زبانهاي غيرفارسي بود. ممكن است كه اين دو امر، فرقي چنداني در نگاه ظاهري نداشته باشند. اما توجه به تاريخچه نقش اول زبانهاي مقدس عربي و لاتين، ميتواند در توضيح مسئله كمك كند. متوليان اين دو زبان مقدس عليرغم زبان اول بودن در بخشهاي مهمي از دنيا، داراي پروژه يكسان سازي يا ممنوعيت و محو زبانهاي ديگر نبودند.
|
اين تحول جديد رضاشاهي در زماني انجام شده كه كل جامعه از هرگونه بحث و انتظار و اميدواري خسته شده بود و مهمتر آنكه، كسي سواد خواندن و نوشتن نداشت و اهميت زبان كتابت در جامعه محروم از خواندن و نوشتن، چندان محلي از اعراب نداشت. در خارج از ايران هم، همه كشورهايي كه ايرانيان ترك و فارس شناختي از آنها داشتند هم از نظر داشتن يك "زبان واحد رسمي" خواه در سيستم تحصيلات عمومي و خواه در امور دولتي، تابع سياست تكزباني بودند. هندوستان در آن تاريخ هنوز مستعمره بريتانيا بود و تنها كشور چند زبانه مورد شناخت ايرانيان همان سوئيس بود.

در فاصله يكصد ساله 1840 تا 1940، مهمترين دغدغه مردم ايران، عقب ماندگي علمي، فني و اقتصادي بود. هر نسخه اي (غلط يا درست، خواه مؤثر، خواه بي تأثير)  با هدف درمان اين بيماري پيچيده مي­شد. چيزهايي مثل عدالت، مطبوعات آزاد، حريت، قانون، حقوق نسوان از آنجايي مطرح ميشدند كه كه در كشورهاي فائقه فرنگي وجود داشتند و گرچه مكانيسم ارتباطي بين مفاهيم و پديده ها را نمي ديدند، اما حدس زده ميشد كه بنوعي با مسئله درمان عقب ماندگي مرتبط باشند. عليرغم بحثهاي ادواري در باب لزوم اصلاح و حتي تغيير الفباي زبان كتبي، در مورد ارتباط تنوع فرهنگي با امر پيشرفت، اگر چيزي مي­دانستند، همان بود كه كشورهاي غربي پيشرفته (بجز استثاي سوئيس) همه يكزبانه بودند. تنوع دروني اين كشورها كه مثلا در فرانسه از سوي حكومت مركزي و زبان فرانسه تحث فشار دائمي براي آسيمیلاسيون بود، براي متفكرين ايران شناخته شده نبود. در مورد سطح نازل فهم جامعه ايران از مسائل زباني
همين بس كه گرچه هزاران نفر و هزاران بار به لزوم سوآدآموزي پرداخته اند و حتي نقش الفبا در سهولت بخشيدن به پروسه سوآد آموزي هم بسيار مطرح بوده است، اما هيچ بحث قابل توجه در مورد نقش زبان مادري در سيستم آموزشي در ايران انجام نشده است در حالي كه به عقل كسي رسيده است كه الفباي عربي را باني و باعث بيماري حصبه و يرقان اعلام كند!

زبان فارسي

آوردن يك بحث حاشيه اي در مورد موقعيت زبان فارسي را لازم مي­دانم. تركان با عزيمت از يك جغرافياي كم جمعيت در مركز آسيا، در زماني كوتاه، به مؤسسين چند امپرطوري بزرگ بدل شدند. آنها نه تنها  اراضي پهناوري را در خارج از خاستگاه خود، متصرف شدند بلكه بر اين اراضي، امپراطوريهايي را ساختند، آنها را با لياقت و كارداني اداره كردند، گسترش دادند و در طول چندين قرن حفظ كردند. اين هنر سازماندهي و اداره اقتصاد و امنيت، عليرغم شرايط بغرنج ناشي از وجود انواع تركيبات اتنيكي و فرهنگي، از جمله مبتني بر روش شناخته شده امپراطوري روم در به رسميت شناختن هويتهاي جمعي اتباع خود بود. در گذشته هاي دور، هيچ تصوري از دولتها و كشورهاي يك زبانه با ساختار سانتراليستي هدايت شونده بطور مستقيم از پايتخت، در ميان نبود، كسي هم در پي آسيمیلاسيون يا نابودي هويت فرهنگي اتباع خود برنمي آمد. حتي در امپراطوري روم كه تفوق فرهنگي و سعي در آسيمیلاسيون و انتگراسيون برخي ملتهاي تحت فرمان، بعنوان ابزاري در جهت اعمال مؤثرتر اقتدار سياسي بكار مي رفت، چيزي به مفهوم امروزي پروژه دولت-ملت سازي و سياستهاي جنوسايد فرهنگي شناخته شده نبود.

بخشي از هنر تركان هنرمند در امر سازمانيابي و سازماندهي، قبول متساهلانه "وحدت در كثرت" بود. در امپراطوريهاي تركان، اديان، زبانها و فرهنگهاي ملل تشكيل دهنده امپراطوري به رسميت شناخته مي­شد و از اين جهت شباهت عجيبي به سياستهاي كلان كشورداري در امپراطوري روم داشتند. رنه گروسه و ژرژ دنيكر وصفي از هنر سازماندهي توركان مي­نويسند:

"خصوصيت دوم اقوام ترك استعداد فرماندهي يا، به عبارت صحيح­تر، سازماندهي است. يعني سازمان دادن به اجتماع اقوامي كه غالبا از نژاداهاي مختلف هستند. بايد توجه داشت كه اين خصوصيت وجه اشتراك تركان با روميان است.

ابرهارد Eberhard اخيرا توجه ما را به مساعي خاندان ترك توپا (398-557) در فراهم آوردن وحدت و ثبات در چين شمالي و كوشش مشابهي كه به وسيله تركان شاتو (907-936) صورت گرفت جلب كرده است. در غرب آسيا (منظور فلات پامير است) سلسله­هاي ترك به اقدام مشابهي دست زدند. تركان غزنوي (962-1186) نيز به تركيب تاريخي افغانستان كنوني شكل بخشيدند. سلجوقيان كبير (1037-1157) براي نخستين بار پس از حملۀ عرب موجبات وحدت شاهنشاهي ايران را فراهم آوردند... در هند نيز سلاطين گوركاني مستقر در دهلي بودند. اينان مظهر نظم و انظباط، كه خوي تركهاست، به شمار مي­آمدند و از زمان بروي كار آمدن اين نواده­هاي تيمور (1526-1707) بود كه موجبات وحدت هند و ايجاد امپراطوري در اين كشور فراهم گرديد.

بدين سان در چندين خطۀ بزرگ سياسي آسيا كه زايندۀ كشورهاي جديد اين قاره بوده­اند، ايجاد وحدت و نظم و تسهيلات اداري يادگار تركان است و شم ادارۀ مملكت در شيوۀ حكومتي خاص آنان كاملا محسوس مي­باشد... ترکها مردمانی مثبت اندیش و از هرگونه رجزخوانی و خیالبافی به دورد بودند." (رنه گروسه/ ژرژ دنيكر، چهره آسيا، انتشارات فرزان، تهران، ترجمه غلامعلي سيار، صفحات 61-69)

معني جملات فوق، توسل به اهرمهايي بجز خشونت و قهر دولتي در اداره موفق متصرفات است. استفاده از قدرت نرم بجاي قهر عريان دولتي، موافق با همه نظريه هاي مدرن امروزي در موضوع توسعه و پيش شرطهاي آن، منجر به رونق اقتصادي ميشود. براستي هم كه بدون رشد اقتصادي مستدام و قابل توجه، تداوم حكومت تعداد كمي از تركان بر بخش مهمي از جهان در سه قاره آسيا، آفريقا و اروپا در يك هزار سال، قابل توجيه نخواهد بود. احترام به هويت فرهنگي مردمان تحت حكومت و امر ضروري توضيح مشروعيت در كشور چند فرهنگي ممالك محروسه ايران و امپراطوري عثماني، مطلقا با گفتمان "ما تركها" ممكن نيست. در امپراطوري عثماني، ملتهاي (صاحبان اديان) برگزيده "ارامنه"، "يهود"، "نصارا" و بقيه همه زير سقف تولرانت "ما اتباع عثماني" تعريف مي­شدند. روشن است كه در آن فضا، گفتمان "ما تركها"، آشكارا امري مخرب بوده و  گفتمان "شما تركها"،  تخريبي­ترين حربه بر عليه باب عالي شمرده ميشد. هرگز اليت، ملت، طبقه، قشر، كاست و هر گروه حاكم و صاحب امتياز ديگري، خواهان تعريف خود نيست و منكر موجوديت و هويت مستقل خود از بي امتيازان و كم امتيازان است. ما هرگز در هيچ جامعه مردسالاري با گفتمان "ما مردها" مواجه نميشويم و همه حساسيت هاي هويتي حول شكاف جنسيتي از سوي طرفي است كه احساس محروميت از امتيازهاي طرف حاكم (در اين مورد، مردان) را دارد. "روز جهاني زن"، "جنبشها و مطالعات فمینيستي" و امثالهم از آن رو معادل مردانه خود را ندارند كه مردان صاحبان امتياز هستند و خود را گرفتار تبعيض جنسيتي از سوي زنان احساس نمي­كنند.

نمونه ايالات متحده آمريكا از اين جهت، جالب است. تصور اينكه يك زن سفيدپوست پروتستان اگر فارغ از اعتقدات ايدئولوژيكي و آيدآليستي باشد، داراي حساسيت اتنيكي و مذهبي باشد، ممكن نيست، اما بسيار محتمل است كه همين زن بعنوان "زن" ميتواند داراي حساسيت فمینيستي باشد. سفيد پوست و پروتستان در آمريكا ميتواند براحتي از تعريف خود با اتيكتهاي ديني و اتنيكي خودداري كند و حتي منكر تفاوتهاي موجود از اين دو نظر بشود و در پاسخ طرح حساسيتهاي اتنيكي و مذهبي، متوسل به گفتمان "ما آمريكايي­ها" بشود اما در طرح حساسيتهاي جنسيتي، بسيار هم فعال باشد. كما اينكه در ايران امروز نيز، فارسها بعنوان ملت و صاحبان زبان حاكم، حاضر به تعريف خود نيستند و در كشوري كه همه منابع مادي آن در خدمت ترويج زبان فارسي در داخل كشور و چهار گوشه عالم است، از سوي فارسها يك انجمن چهار نفره بنام "فارس­ها" نه داخل كشور و نه در ميان مهاجران ايراني خارج از كشور، موجود نيست!

ما در ايران هم با اين منظره در همه ابعاد خود روبرو هستيم. تنها گروه اتنيكي كه منكر موجوديت و تمايزات اتنيكي، فرهنگي و زباني خود با بقيه (محرومين از امتيازات) است، همانا ملت حاكم فارس است. اين اتنيك حاكم از سويي، اجازه طرح يك جوك اهانت بار از رسانه هاي دولتي تحت كنترل خود، عليه فارسها را نمي­دهد و از سوي ديگر با توسل به بازي معروف "كي بود، كي بود، من نبودم" منكر موجوديت ملت و گروه اتنيكي بنام "فارس" در ايران است. اين ملت حاكم دوست دارد هويت زباني و فرهنگي خودش را نوعي لحاف چهل تكه فاقد هرگونه ماهيت اتنيكي خاص و حاصل اسطوره و مشيت الهي معلق در گمگشتگي غيرقابل ردگيري تاريخ بنامد كه "متعلق" به همه اهالي ايران است! 

 

مثالي فرضي از ازبكهاي افغانستان

ا

زبكهاي شمال افغانستان تا وقتي خود را يك اقليت تحت تبعيض يا حداقل محروم از امتيازات خاص پشتونها و تاجيكها مي­بينند، با توسل به گفتمان "ما ازبكها، ما تركها ما مسلمانها" ميتوانند انسجام دروني خود را حفظ كنند و از حمايتهاي تركهاي خارج از افغانستان برخوردار بشوند. اما اگر به هر طريقي صاحب قدرت مركزي بشوند، همه توان خود را براي كتمان تمايز اتنيكي-زباني و فرهنگي با بقيه افغانستان بكار خواهند بست و در آنصورت تنها و تنها گفتمان مورد قبول آنها همانا "ما افغانستاني­ها ما مسلمانان" خواهد بود و هرگونه اشاره به تمايز اتنيكي، فرهنگي و زباني بصورت "شما تركها، شما ازبكها" را بصورت تهديدي آشكار عليه قدرت خود، خواهند يافت. روشن است كه اين ادعا قابل اثبات نيست و صرفا يك تصور فردي است. تا نظر خوانندگان اين سطور، چه باشد.

پارادوكس قضيه

با اين اوصاف، شاهد يك وضعيت پارادوكسال هستيم كه تنها، محرومين از امتيازات از جهت يك هويت ديني، مذهبي، زباني، جنسيتي، طبقاتي و ... علاقه مند تعريف خود (بعنوان گروه ديني، مذهبي، زباني، جنسيتي، طبقاتي و...) هستند.

تركان در تاريخ بعداز اسلام ايران

تركان نيز مثل مثالهاي واقعي و فرضي فوق، در تاريخ بعداز اسلام ايران، بعنوان ملت و گروه اتنيكي حاكم در پايتخت، تمام هم خود را صرف انكار واقعيت سلطه خود و امتيازات ناشي از اين سلطه بودند. آنها نه تنها هرگز متوسل به گفتمان "ما تركها"، (ما غزنويان، ما سلجوقيها، ما خوارزمشاهيان، ما چوپانيان، ما جلايريان، ما تيموريان، ما قره قويونلوها، ما آق قويونلوها، ما صفويان، ما افشاريان و ما قاجاريان) نشدند و همه آنها براساس پرينسيپ فوق الذكر، سعي بليغي در كتمان واقعيت سلطه خود بر تاجيكها و ديگر اقليتهاي اتنيكي تحت امر خود را داشتند. آشكارترين نمونه آنها تظاهر همزمان پادشاهان صفوي در انتساب همزمان خود به پادشاهان قبل از اسلام ايران و پيامبر اسلام (!) است. هر جا هم كه بتوان نقل قولي در مورد تضادهايي اتنيكي از دوران طولاني حاكمیت سلسله هاي ترك در ايران بتوان يافت، مربوط به حوادث جزئي در مقياسهاي بسيار كوچك در بين افراد و محافل كم اهميت است. اين احساس برخورداري از قدرت حاكميت مربوط به تفوق زباني نبود. در نبود سيستم تحصيلات سرتاسري، چاپ، مطبوعات و رسانه­هاي مركزي، زبان امري است خصوصي و تنوع زباني امري است بسيار طبيعي.

زبان دوم ايران

بنابر آنچه رفت، زبان دوم (بعداز زبان مقدس و علمي عربي) زبان فارسي بوده و هيچ موردي از جنگ زباني، اختلاف زباني و مخالفت شاهان ترك با اين امر در تاريخ ثبت شده در دست نيست. (روشن است كه اين موقعيت زبان فارسي به معني عدم استفاده از زبان تركي در هزار و يك عرصه از حوزه هاي عمومي و خصوصي نيست)

مقايسه مع الفارق با نمونه­هاي مدرن از تاريخ استعمار

امپراطوريهاي سنتي را نبايستي با سيستم مستعمرات قرون هيجده و
نوزده يكي گرفت. سيستم مستعمرات بيش و پيش از آنكه بر روشهاي حكومتي نسبتا انساني­تر مذكور در فوق از طريق جذب همدلي اهالي متصرفات، متكي باشد، از همان لحظه اشغال نظامي مستعمرات، بر قدرت فائقه ماشين نظامي، قدرت غيرقابل مقايسه توليد مدرن در صنعت و كشاورزي و بقيه دست آواردهاي شگرف صنعت، علوم  تجربي و انساني از كشتي سازي، ماشين بخار، كارتوگرافي تا آنتروپولوژي و توليد انبوه محصولات صنعتي بود. در اين دوره، نظام مستعمرات بجاي برسميت شناختن هويت فرهنگي و ديني اهالي مستعمرات، خود را حامل رسالت "متمدن" كردن اهالي "بيگانه با تمدن" (="وحشي") مستعمرات مي­ديد. در اين دوره، حاكمان نيازي براي توجيه مشروعيت سلطه خود از طريق احترام به هويت بوميان نمي­ديدند و در نتيجه در كنار ويراني همه ساختارهاي زندگي عمومي در مستعمرات، آثار متعددي از دوران سلطه غربي ها، بر مستعمرات برجاي ماند: زبانهاي اروپايي و آثاري از نظامهاي حقوقي مدرن از آن جمله هستند. از اينرو امپراطوريهاي توركان در ايران و عثماني نه با سيستم مستعرات جديد اروپایی (عمدتا از قرن نوزدهم باينسو) بلكه با امپراطوريهاي سنتي و در رأس آنها، امپراطوري روم قابل مقايسه است كه آثار منفي و مثبت زيادي در متصرفات خود برجاي نگذاشتند. ورود به اين مبحث از آن روي ضروري بود كه مذمت توركان در احترام به زبان و هويتهاي جمعي مردمان تحت سلطه خود، از طريق مقايسه با قدرتهاي مستعمراتي اروپايي در قرن نوزدهم، حد اقل از دو سو به كرات اتفاق افتاده است:

اول: از سوي معماران و مدافعان پروژه يكسان سازي در ايران. اينان استدلال ميكنند كه دشمني نكردن حكومتهاي هزارساله توركان در ايران (و حتي عثماني و هند) با زبان فارسي چيزي جز مجوز تورك ستيزي حكومتهاي پهلوي و جمهوري اسلامي با هويت و موجوديت توركان نيست. يعني اينكه پدران شما، هيچ نگاه بدي به زبان فارسي نكرده اند، به معني موافقت آنها و لزوم موافقت شما با پروژه يكسان سازي در ايران است!

دوم: در صفوف جنبش ضد تبعيض در ميان توركان آذربايجان غيرآذربايجان در ايران، نوعي روحيه ملامت پدران و نشان دادن آنها بعنوان بانيان اسارت زبان و فرهنگ توركي در ايران امروز، است. گفتن اينكه: چرا شاه عباس و ناصرالدين شاه تركي زرا زبان انحصاري اداره كشور نكرد؟

هردوي اين استدالال ها به دلايل برشمره متعدد در اين مقاله، محلي از اعراب در واقعيات تاريخي ندارند.

 

آنچه در پروسه دولت-ملتسازي رضاشاهي به ميدان آمد

پروسه هدايت شده دولت-ملت سازي در ايران شامل اقدامات زير بود: 



              1.گسترش سابقه نظام تحصيلي همگاني كنترل شده از مركز،

              2.ايجاد ارتش جديد مبتني بر نظام وظيفه و خدمت سربازي اجباري،

  1. 3.نهايي شدن حذف زبان عربي از موقعيت زبان مقدس و زبان علم (اين پروسه مثل دو 4.پروسه­ فوق الذکر در اين قسمت از مدتها پيش شروع شده بود و ما در جريان دولت-ملت سازي مورد بحث، شاهد قطعي شدن و بازگشت ناپذير شدن آن هستيم)

    5.پروژه بندي نابودي زبانهاي غير فارسي (اين سياست هيچ سابقه تاريخي در ايران نداشته است)

    6.پروژه بندي يكسان سازي شيوه زندگي در كشور شامل ممنوعت كوچ عشاير، ممنوعيت لباسهاي ملي سنتي،

    7.تورك زدايي از تاريخ، توپونيمها (اسامي جغرافيايي)، انكار شباهتهاي فرهنگي توركان ايران به توركان همسايه و اصرار در وجود چيز مشتركي بنام "ذات ايراني و ايرانيت" در بين ايرانيان،

    8.بازنويسي تاريخ سلسله قاجار و بقيه تاريخ هزارساله سلسله هاي تورك در ايران بعداز اسلام،

    9.انكار وجود روابط تاريخي اقليتهاي غيرفارس با همسايگان همزبان خارج از مرزهاي ايران.

    10.ادعاي فارسي بودن زبانهاي رايج در تاريخ ايران و ادعاي پيوستگي هزاران ساله آنها،

    ادعاي وجود چيزي بنام "زبان رسمي" در زمانهاي قديم،

تأمين كادرهاي لازم براي يك شروع جديد

آنچه در آستانه 1990 در جهان و  ايران اتفاق مي افتد براي توضيح موضوع اين مقاله بسيار جالب است. از سويي، دوران جنگ سرد و اقتدار بلامنازع كمونيسم و ضدامپرياليسم ايدئولوژيك در نيمه غربي و راست جهان (شامل ايران) به پايان ميرسد. با پايان جنگ ايران و عراق و متمركز شدن سياست سازندگي دولت هاشمي رفسنجاني در مناطق فارس نشين، اميد به معجزه اسلام در حل مشكلات كشور هم بي فروغ ميشود. ديگر نه كمونيسم و نه اسلام در ايران، ايدئولوژي رهايي بخش محسوب نمي­شوند. با اين تحول نيروي مجرب قابل توجهي از ميان مؤمنين به دو ايدئولوژي پرطرفدار آزاد ميشود. اگر بخش فارسي اين رها شدگان از قيد و بند ايدئولوژيهاي سابق، متوجه باستانگرايي و افسانه سرايي حول تاريخ (جعلي) ايران قبل از اسلام ميشوند، در ميان نخبگان ملل غيرفارس، بخش مهمي از اين كادرهاي مجرب آزاد شده، متوجه حساسيتهاي هويتي شده به نسل اول جنبشهاي ضد تبعيض در فورم مدرن فارغ از رنگ ايدئولوژيكي را بنا مي نهند.

در ميان توده مردم

مردمي كه با تحمل سختيهاي دوران هشت ساله جنگ، بشدت انتظار معجزه در دوران بعداز جنگ را داشتند متوجه سازندگي در مناطق كويري فارس ايران شدند. از سويي ديگر در اين سالها نرخ باسوادي از مرز 70 درصد و بعدها حتي از مرز 80 درصد بالاتر مي رود و خواندن و نوشتن از يك كالاي لوكس به چيزي عمومي بدل ميشود. به دنبال حاكميت كانالهاي تلويزيوني تركيه در عرضه  كالاهاي فرهنگي روزانه مردم، توسعه سريع تكنولوژي ديجيتالي ارتباطات، كل آحاد جامعه را وارد دوران كتابت ميكند و آدمهايي كه مهمترين سابقه نوشتن خود را مربوط به ايام تحصيل مي دانستند وارد عالم كتابت مي­شوند. جا دارد اشاره شود كه انقلاب اول تكنولوري براي تركان ايران، گسترش ماهواره ها بود كه دو دهه قبل از انقلاب ديجيتالي، هنر مصرفي روزانه به زبان تركي را در مقياسي باورنكردني وارد هر خانه ترك و غيرتركي در ايران كرده بود.

نقطه عطف 1990

تحول مهم دهه 1990 همزماني تحولات متعددي است كه ذكر سه نمونه آنها (تأمين كادرها، عمومي شدن قدرت خواندن و نوشتن، و احساس تبعيض در جريان سازندگي بعداز پايان جنگ) به معني كم اهميت بودن موارد ذكر نشده (مثل فروپاشي اتحاد شوروي، باور به امكان فروپاشي امپراطوريها و تأسيس جمهوري دوم آذربايجان در شمال آراز) نيست. اين همزماني تحولات، نسل جديدي از ميان اهالی غيرفارس ايران را به ميدان سياست گسيل كرد که براي اولين بار بدون اينكه نگاهي ابزاري به زبان و هويت خود داشته باشد، خواهان رفع تبيعيضهاي اتنيكي، فرهنگي و زباني هستند.

حكم زمان يا نشانه حماقت داخلي و توطئه خارجي

رويكرد چپ گرايانه و ضد غربي جنبش ضد تبعيض در آذربايجان، نه تصادفي بود، نه محصول توطئه خارجي، نه نتيجه خام انديشي داخلي، نه خاص آذربايجان بود و نه خاص ايران. در دوران 55 ساله­اي كه ما امروز به نام "دورن جنگ سرد" مي ناميم، جهان به دو نيمه تقسيم شده بود. حق طلبي و اعتراض به ستم در نيمه چپ آن (كشورهاي كمونيستي و توابع جهان سومي آنها) رنگ راست داشت و همين پديده ها (حق طلبي و اعتراض به ستم) در نيمه راست جهان (كشورهاي سرمايه داري غربي و حاشيه جهان سومي آن مثل ايران) رنگي چپ و راديكال داشت. اين رنگ سرخ پرچم نه انتخاب جامعه معترض و تحول‌خواه ايران بود، نه نشانه حماقت و نه دليل بر باهوشي جنبشهاي اعتراضي در ايران. كسي كه دانشجويان، روشنفكران و ملل تحت ستم ايران را به دليل چپگرايي و دلداگي به انواع ايسم­هاي سوسياليستي و ماركسيستي ملامت مي­كند، شايد خبر نداشته باشد كه جنبش اعتراضي در كشورهاي اسير پنجه كمونيسم و رژيمهاي وابسته به آن، بشدت راست بودند. نمونه افغانستان كه جنبش مخالفت با اشغال نظامي و رژيمهاي كمونيستي از سوي سازمان سيا، عربستان، اسرائيل، پاكستان حمايت مادي همه جانبه مي­شد و از ايدئولوژي مدل طالبان و القاعده حمايت مادى و معنوي ميكرد. در كشورهايي مثل لهستان، كوبا، آلمان شرقي هم، كليسا سردمدار جنبش اعتراض به توتاليتاريسم حاكم بود. اين منظره جنگ سردي چنان گلوبال و چنان همه گير بود كه امروز ميتوان تعداد مثالهاي لازم را به تعداد كشورهاي جهان در دو ليست (چپ و راست) رديف كرد.

برشمردن گرايش چپ راديكال تك تك موارد روشنفكران و قلم به دستان و نخبگان آذربايجاني (و منسوبين ديگر ملتهاي ايران) و ترتيب دادن طومار طولاني اسامي اين افراد، كمكي به اثبات تز مئهران باهارلي نمي­كند. شيفته ايدئولوژي چپ راديكال بودن، نه مختص ايران بود و نه مختص آذربايجان. مئهران باهارلي براي محكوم كردن نسلي از نخبگان، روشنفكران، جوانان، سياسيون، نخبگان و اهل قلم آذربايجان، بايد نشان بدهد كه چيز ديگري در عمل ممكن بود. آيا مي­شد در لهستان كمونيستي، يك جنبش آزاديخواهانه ماركسيستي داشت؟ آيا ظهور يك جنبش حق طلبي غيرچپ در شيلي بعداز كودتاي پينوشه متصور بود؟ آيا انتظار بروز يك حركت جدي غيرچپ در ميان توركان آذربايجاني و غيرآذربايجاني در ايران دوران جنگ سرد، انتظار واقع بينانه اي است؟


حق آن است كه گفته شود، هم كليت منظره ترسيم شده در جملات فوق و هم تك تك آنها از جمله موضوع مورد بحث ما يعني رنگ ايدئولوژيكي بيرق عدالتخواهي و تبعيض ستيزي توركان ايران در دوران جنگ سرد، نه نتيجه توطئه خارجي بود، نه نتيجه كج فهمي يا ناداني و نه نتيجه غفلت از نوع ديگري. هر گونه ادعا يا مدل توضيحي ديگري، بايستي بتواند همه موارد مشابه در بقيه جهان را نيز، توضيح دهد.

مئهران باهارلي با برشمردن تك تك روشنفكران و اهل قلم و فعالين سياسي تورك آذربايجاني و غيرآذربايجاني در يك برهه طولاني، مهر خيانت و ناداني بر پيشاني تك تك آنها مي­كوبد. حق آن است كه تركيب دو عامل مشروح در اين مقاله، سرنوشت روشنفكران و سياسيون آذربايجاني در دوره مورد بحث را رقم زده است. با ذكر اين دو عامل در كنار هم (و براي آخرين بار در اين مقاله) به اين بحث پايان مي­دهم:

  1. يكسان سازي رضاشاهي مشابه و كپي کاريکاتوروار نسخه اوريژينال "دولت-ملت"سازي در موطن اين پديده يعني اروپا بود. براساس اين مدل، ابتدا طي يك دوره تاريخي طولاني زبان اول دوران قرون وسطي يعني زبان مقدس، كنار ­رفته و سپس زبان دوم، جاي اين زبان اول را گرفته بود. در مرحله "دولت-ملت"سازي، زبان دوم با كنار زدن همه زبانهاي بعدي (از سوم به بعد) هويت رسمي و غالب اين مولود نوظهور بنام "دولت-ملت" شد.

    2. يكسان سازي رضاشاهي متوجه ممنوعيت حق نوشتن به زبان سوم (يعني توركي بعداز زبان مقدس و زبان فارسي در ايران) و بقيه زبانها بود. در يك جامعه دچار بيسوادي نزديك به صد در صد، تبديل شدن عكس العمل محكومان به تبعيض زباني، نيازمند عمومي شدن توانايي نوشتن بود. اين تحول ميتوانست كمي زودتر يا كمي ديرتر از آنچه در ميان توركان ايران اتفاق افتاد (پايان دهه 1980)، واقع شود.
  2. در فاصله 6 دهه­اي شروع پروژه يكسان سازي و ظهور جنبش نيرومند ضد تبعيض، ميتوان از برخي حساسيتها بر عليه اين تبعيض در ميان برخي شخصيتها و برخي محافل حرف زد. اين عكس العمل ها بيشتر با پرچم ايدئولوژيكي چپ و از سوي نيروهاي چپ انجام شد. اين امر نه نشانه خيانت چپ بود، نه نشانه خام بودن روشنفكران و سياسيون تورك، نه يك توطئه خارجي بود و نه يك خيانت داخلي. همه جنبشهاي اعتراضي موجود در دوران جنگ سرد (به شرحي كه رفت) زير پرچمي ايدئولوژيك راه مي­رفتند كه انتخاب رنگ آن (سرخ و چپ يا آبي و غربي) بر عهده خودشان نبود.

نه تنها در طي 6 دهه مورد بحث، به‌جز معدودي استثنائات، همه حساسيتها و عكس العملهاي جامعه تورك بر عليه سياستهاي يكسان سازي از ميان چپ و با پرچم چپ بود، بلكه وقتي كه در آستانه دهه 1990، جنبش مستقل از چپ مبارزه با تبعيض سيستماتيك زباني-فرهنگي در ايران شروع شد، بخش عمده­اي از فعالين اين جنبش مستقل جديد، از ميان فعالين جنبش چپ بودند.

براي رد اين شرحيه، ارائه شناسنامه تك تك روشنفكران و سياسيون تورك ايران در طي 6 دهه (1930-1990) نه ضروري است و نه كافي. حكومت ملي آذربايجان 1945-1946 به رهبري سيد جعفر پيشه وري، همه ضديتهاي منطقي مشروح در اين مقاله را در خود داشت. ضديتهاي كه در بقيه قطعات جهان جنگ سرد هم نمونه فراوان داشت.

 

از تجربه قابل اشراف بشريت ميتوان دو نكته را به روشني استنتاج كرد:
1. انسان هميشه در اولين تلاشهاي خود براي حل مشكلات فردي و جمعي مبتلابه خودش و جامعه، هرگز متوسل به كاملترين/بهترين/مؤثرترين راه حلها نمي­شود.

2. انسان بصورت فردي و جمعي هرگز تصور دقيق و حتي مبهمي از مشكلات آتي خود ندارد. مشكلات پيش بيني نشده و جديد، هميشه در برابر انسان (جمعي و فردي) ظاهر ميشود.

مثال اين وضعيت را ميتوان در مقياس كلان از جوامع اروپايي زد. بسته به اينكه دوربين خود براي رصد و بررسي حوادث تاريخي را در كجا مستقر كنيم و عدسي، سرعت و گشادي ديافراگم دوربين خود را براي كدام ميدان وضوح تنظيم كنيم، مناظر مختلفي در برابر چشمان ما ظاهر خواهند شد. مثلا ميتوانيم هم تقسيم اروپا و امپراطوري روم به كليسا و دو امپراطوري روم شرقي و امپراطوري روم غربي در پايان قرن چهارم ميلادي (سال 395) و هم در جريان تقسيم اروپاي غربي در قرون وسطي به كاتوليكها و پروتستانها در قرون وسطي و جنگ و خونريزيهاي بيشمار ناشي از هردوي اين تقسيم شدنها را در نظر بگیریم که، هيچ نسخه آماده اي براي پايان دادن به جنگ و رسيدن به صلح نبود. تنها يكي از آخرين جنگهاي مذهبي در مركز اروپا كه به جنگهاي سي ساله موسوم شده است (1618-1648)، به بهاي جان 8 مليون شهروند اروپايي تمام شد.

جنگ جهاني اول و جنگ جهاني دوم هم از موارد آشكار حماقت و اشتباهات فاجعه بار انساني است كه نشان مي­دهد كه فرهيخته­ترين رهبران و متمدن­ترين ملتهاي دنيا هم از پيش توان پيش بيني فردا و اتخاد تصميمات درست را ندارند.

توسعه نيروگاههاي اتمي با هزينه كلان و سپس بستن اين نيروگاهها در برخي كشورها هم، از نمونه­هاي ديگر مواردي است كه عليرغم شركت جدي دانشمندان و نمايندگان معتبرترين مراكز علمي دنيا، پيش بيني درست عواقب و ديدن آينده براي تصميم گيرندگان براي تأسيس و توسعه اين صنايع مقدور نبوده است.

در مورد نحوه اداره جامعه، اصلاح دائمي قوانين موجود و وضع دائمي قوانين كاملا جديد، نشانه ناتواني انسان از پيش بيني مسائل و معضلاتي است كه قرار است در يك فرداي آفتابي ظهور كند.

مسئله داغ افزايش دماي كره زمين هم از معضلات بزرگي است كه از توسعه صنايع در قرن هيجدهم باينسو، به عقل هيچ دانشمند و سياستمدار نرسيده بود.

با اين اوضاع، چرا بايستي انتظار داشت كه نسل قبل از مشروطه و دوران مشروطه تركان آذربايجان و غيرآذربايجان ايران، مثلا در سال 1890 يا 1900 و 1905، مي بايستي به معضلاتي اشراف مي داشت كه قرار بود در دهه 1920 ظهور كند و آثارش در مقياسي قابل ذكر در دهه 1980 بر عموم عيان شود؟

همه انتسابات انواع اتهام به تعداد بيشماري از نمايندگان جامعه ترك منطقه در آن سالها از سوي مئهران باهارلي، به شرطي ميتواند محلي از اعراب داشته باشد كه تك تك افراد متهم (از سوي م مئهران باهارلي) از سير حوادث پيش روي خود، خبر داشتند و عليرغم اين آگاهي، بجاي دفاع از هويت زباني و فرهنگي مستقل خود در همكاري با ديگر ملتهاي ايران در  جريان انقلاب مشروطه وارد شده بودند.

برخورد رويزيونيستي به انقلاب مشروطه

تورك بودن قاجار و فارس بودن (بفرض ناديده گرفتن همه شبهات در اين مورد) خاندان پهلوي، ميتواند ما را به اين نتيجه گيري برساند كه مهمترين رابطه سالهاي پاياني سلطنت قاجار را عامل اين دست به دست شدن معرفي كنيم. از ميان نظرات منحصر بفرد مئهران باهارلي، اين نظر بيش از ديگر نظرات وي با اقبال فعالين جنبش ملي روبروبوده است. (امير طاهري و تعدادي ديگر، رضاشاه را اصالتا تورك دانسته اند. نحوه گفتار توركي رضاشاه در فيلم اخيرا كشف شده وي با آتاتورك، شبيه توركي فرد ناوارد نيست. گويا خانم فرح پهلوي هم  در كتاب خاطرات خود، نه تنها تورك بودن رضاشاه و خانواده خودش را تأييد ميكند، بلكه هر دو خانواده را از توركهاي جمهوري آذربايجان معرفي ميكند. سطوري از از كتاب "دختر يتيم" به قلم ملكه پهلوي در اين لينك قابل رؤيت است)

بدون اينكه بخواهم وارد بحثي در اين مورد بشوم، بعنوان مثالي از كثرت روايتهاي ممكن از اين قضيه، ميتوان اشاره كرد كه به قدرت رسيدن خاندان قاجار، هم "دسيسه" اي عليه خاندان تورك افشار بود. اتفاقا ازآنجايي كه آخرين خاندان حكومتگر افشار در اورمي (آقا محمد قولوخان افشار اورمي) نتوانسته بود مناطق فارس نشين ايران را زير سلطه خود بياورد، هيچ علاقه و نيازي به گفتمان "ما ايرانيها" نداشت و بيشترين تجسم جغرافيايي مادي "تورك ائلي" شامل آذربايجان شمالي، جنوبي و مناطق وسيعي از حاشيه شامل ارمنستان امروز، بورچالي و كل گرجستان امروزي را شامل ميشد و از اين جهت، يك توركستان بود كه در صورتي كه مغلوب قشون فتحعليشاه نمي شد، نيازي به ادعاهاي "ما ايرانيها"ي شاهان قاجار نمي داشت و ما در چهارچوب يك توركستان وارد دوران دولت-ملت سازي در شرق تركيه ميشديم و....

شايد مهمترين انقلاب تاريخ بشر، همان  انقلاب فرانسه است. اما همين انقلاب تا به امروز، سوژه نقدهاي جدي است. از جمله گفته ميشود كه حقوق مردم و رعايت حقوق بشر در كشورهاي انقلاب نديده، دست كمي از فرانسه انقلاب كرده ندارد و... ميتوان و بايد با انقلاب مشروطه (و هر حادثه تاريخي ديگر هم) رابطه اي بيرحمانه داشت و آن را آماج رويزيونيسم و هر برخورد منصفانه و بي انصافانه قرار داد. در اين مورد هم نه نگاه رويزيونيستي مئهران باهارلي بلكه در برخورد ائكسكلوسيويستي (اعلام تكفير) صاحبان نگاه مثبت به انقلاب مشروطيت است.

ادامه اين مبحث در مقاله دوم و پاياني در اين موضوع.

(در زير بناچار وارد يك بحث حاشيه­اي در باره شخص مئهران باهارلي شده­ام.)

بحث حول شخص "مئهران باهارلي" (يك بحث حاشيه اي)

برخي از شخصيتهاي سياسي معروف دنيا هم با اسامي مستعار شناخته شده اند  بنحوي كه نام واقعي برخي از آنها را معمولا کمتر كسي بخاطر دارد: مثل تيتو، جان وين، ابو عمار (ياسر عرفات)، مارك تواين، تروتسكي. در آدربايجان و ايران نيز، "م. روشن" و "م. ع. فرزانه"  (محمد على قوسى)،  "اوختاي، ايشيق" (علي رضا نابدل)، گوهرمراد (غلامحسين ساعدي)، "م.الف.به آذين"،  و .... داراي اسامي مستعار هستند.  از ميان نويسندگان آذربايجاني ركورد انواع اسامي مستعار حتما متعلق به صمد بهرنگي است كه با اسامي "ص. قارانقوش"، "داریوش نواب‌مرغی"، "چنگیز مرآتی"، "بابک"، "افشین پرویزی"، "ص. آدا" و "آدی باتمیش" مطالبي از جمله در مجله توفيق منتشر كرده است. مجله توفيق نشريه اي بود كه بجز چند استثنا، تقريبا همه نويسندگان آن با يك يا چند اسم مستعار مطلب مينوشتند.
نوشتن با امضايي  به غيراز نام شناسنامه­اي/پاسپورتي، امري قديمي است. در فارسي  اصطلاحاتي مثل "نام مستعار"،  "نام قلمي" (براي نويسندگان) و "نام هنري" (براي خوانندگان و هنرپيشگان) به كار ميرود. در گذشته، شاعران از يك اسم كوتاه بنام "تخلص" براي معرفي خود استفاده مي­كردند: حافظ، سعدي، فضولي، واحد، وورغون و....

در ميان اهل قلم و فعالين
جنبش ضد تبعيض آذربايجان هم همين پديده بي سابقه نيست كساني مثل "شهريار"، "محمد علي فرزانه"، يا "محمد تقي زهتابي"، "مجيد ساوالان"،  "ابراهيم ساوالان"، و صاحب اين كيبورد ("علي رضا اردبيلي") از اين سياق است.

اما 
Pseudonym  يا allonym در زبانهاي غربي وقتي بكار ميرود كه هويت واقعي فرد پشت سر اين  نام براي عموم روشن نيست. برخي مثل آگاتا كريستي، در عين استفاده از نام و هويت واقعي خودشان، برخي از آثار فرعي و كم اهميت خود را با اسامي مستعار منتشر كرده اند. در غرب، نويسندگاني گاه براي زمانهاي طولاني از افشاي هويت واقعي خود، خودداري كرده اند. كسي كه همين امروز هم بنام مردانه  "ژرژ ساند" رمان نويس فرانسوي و معشوقه شوپن، شناخته ميشود، در اصل خانمي بوده بنام آمانتین اُرُر لوسیل دوپَن هم اينك هويت واقعي كساني كه با اسامي مستعاري مثل Elena Ferrante (ايتاليايي با نشر اولين George Sandكتاب در سال 1992) و يا  Bo Balderson (با نشر اولين كتاب در سال 1992)،  Tim Davys (با اولين اثر منتشر شده در سال 2007) و Gunnar Blå (با نشر اولين اثر در سال 1992)، شناخته شده نيست. همه اين نويسندگان كه آثار پليسي مي­نويسند، جزو نويسندگان پرفروش در سوئد و خارج از سوئد هستند. كنجكاوي در مورد ماهيت واقعي صاحبان اين امضاهاي مستعار، امري طبيعي است اما تاكنون هويت آنها معلوم نشده است. عمده علت اين مخفي كاري ها را بايستي در  ملاحظات تجاري و شرايط و مقتضيات اجتماعى و شخصي جستجو كرد.

البته پنهان شدن در پس پرده اسم مستعار، هميشه با چنين ملاحظاتی نبوده است. مثلا نويسنده فرانسوي بنام هنری بیل  1783- 1842 در كل دوران فعاليت ادبي خود از ترس كليسا و محافل محافظه كار وقت فرانسه در پشت نام "استاندال"، پناه گرفته بود.

مخفي كردن هويت شناسنامه­اي نويسنده در فضاي مرتبط با ايران و آذربايجان هم امري بي سابقه نيست. مثلا نام مؤلف واقعي اثر "مكتوبات كماالدوله" (ميرزا فتحعلي آخوندوف) براي دهه­هاي متوالي معلوم نبود. شيوا فرهمند راد در مقاله­اي در وبلاگ خود بنام "چه ميدانم" پرده از اسامي مستعار احسان طبري برداشته است. (
لينك مطلب) (خود شیوا سال‌ها با نام مستعار ف. شیوا و چند نام دیگر می‌نوشت!)

عباس مافي،
نويسنده كتاب "نامهاي مستعار نویسندگان و شاعران معاصر ايران" در این باره نوشته است:


"
گاهی نویسندگان و شاعران عرصه جامعه را برای عرضه نوشته‌ها و سروده‌های خود تنگ می‌بینند و یا برای این که کوشش‌های فکری آنها با تعقیب و سانسور دستگاه‌های مربوط به حکومت مواجه نشود به دنبال محملی می‌گردند تا افکار و اندیشه‌های خود را به طریقی مناسب به دست مخاطبان خود برسانند.  لذا بیشتر جانب احتیاط به خرج داده و نوشته های خود را با امضای جعلی منتشر می نمایند. به این ترتیب علاوه بر مجال نوشتن و انتشار و انتقال افکار و عقاید، از تعقیب و آزار نیز برای مدتی یا همیشه محفوظ می مانند."


از نمونه­هاي جديد پناهندگي در پس نامي مستعار در ايران، ميتوان از
فرهاد مشرق‌زمینی نام برد كه از سال 1357 تا 1396 كه نامش از سوي مأمورين رژيم افشا شد با نام مستعار "ف. م. سخن" مي­نوشت. هم اينك هم افراد بسياري در فضاي مجازي با اسامي مستعار يا "آي دي"هاي رنگارنگ فعالند كه هويت صاحبان  آنها بر كسي معلوم نيست. مثلا تا جايي كه من خبر داردم، هويت كسي كه با امضاي "همنشين بهار" در يوتيوب و همه فضاهاي فضاي مجازي بسيار فعال است، تا همين اواخر شناخته شده نبود.

 

نويسنده‌ي مشهور الجزايري "محمد مولي‌المسهول" که افسر ارتش بود و براي در امان ماندن از سانسور نظامي، آثارش را به نام همسرش ياسمينا خضرا منتشر مي‌کرد و تا سال 2001، که ديگر از ارتش بيرون آمده بود و الجزاير را به مقصد فرانسه ترک کرده بود، هويت واقعي‌اش را افشا نکرد.

امضاي " مئهران باهارلي  " و رفتارهاي طبيعي و غير طبيعي در قبال آن

تا جايي كه من خبر دارم، مئهران باهارلي از جمله‌ى امضاهايى است كه ما هويت واقعي صاحب آن را نمي­دانيم. در مورد عكس العمل جامعه آذربايجاني با فعاليتهاي قلمي  مئهران باهارلي  شاهد رفتارهايي هستيم كه  جملات شبيه كلمات قصار زير، منعكس شده است:

آدمها سه دسته اند:

دسته اول هرچه به عقلشان رسيد، پشت سر ديگران مي گويند.
دسته دوم  در باره شخصيت ديگران (چه كسي بودن) سخن مي گويند.
دسته سوم در باره ايده هاي مخالفين سخن مي گويند.

(من اين گفته را كمي تعديل كردم كه در اصل بصورت آدمهاي كوچك، آدمهاي متوسط و آدمهاي بزرگ آمده است)

برخورد طبيعي كنجكاوي
برخورد غالب فعالين آذربايجاني با اين امضا و صاحب آن، معمولي است يعني در ميان مخاطين عقايد و نظراتي كه با اين امضا منتشر ميشود، موافقان و مخالفان و علاقه مندان بسياري وجود دارند. اين درست همان رفتاري است كه مخاطبين آثار ديگر اهل قلم آذربايجاني دارند. آنچه مورد مئهران باهارلي را به "مورد خاص" بدل ميكند، وجود كنجكاوي طبيعي در مورد ماهيت صاحب اين امضاست. اين كنجكاوي هم حتي در ميزاني كه بتوان آنرا "مرضي" و بيمارگونه ناميد، طبيعي است. "طبيعي" به اين معني كه جزو رفتارهايي است كه ميتواند از انسانها در چنين مواردي سر بزند. در مورد نويسندگان سوئدي و غيرسوئدي پناه گرفته در پشت اسامي مستعار هم، هم با كنجكاوي عمومي و هم با كنجكاوي بيمارگونه برخي علاقه مندان يا ژورناليستها، مواجهيم. بعنوان مثال در نتيجه مجاهدتهاي كنجكاوانه در سال 2010 هويت واقعي نويسنده سوئدي كه با نام مستعار
 Hans Koppel مي­نوشت، افشا شد.

تلاش براي كشف هويت واقعي صاحب امضاي مئهران باهارلي هم، (البته تاحدي كه متضمن هيچ صدمه امنيتي به كسي نباشد) رفتاري طبيعي است. (ولو اينكه كاري جدي تلقي نشود) اين همان رفتار دسته دوم "آدمها" در روايت فوق از دسته بندي آدمهاست. در اين مورد، تنها ميتوان كار آدمهاي دسته اولي (طبق تقسيم بندي فوق) را مذموم دانست كه "هرچه به عقلشان رسيد، پشت سر ديگران مي گويند."




برخورد طبيعي نقد نظرات  مئهران باهارلي 

نقد نظرات مئهران باهارلي هم، مثل نظرات هركس ديگري، يك رفتار نورمال است. برخلاف كنجكاوي كه بيشتر كار نشريات زرد جنجالي است، نقد نظرات ديگران، امري بسيار جدي و شايع است. از اين جهت نقد نظرات مئهران باهارلي كه اولين مقاله از دو مقاله در فوق، تقديم خوانندگان شد، بخشي از کوشش جدي همه اهل نظر و قلم است. اگر هويت نويسندگاني مثل Bo Balderson مشغله شغلي نويسندگان جنجالي و روزنامه هاي زرد است، نقد آثاري كه با اين امضا منتشر ميشوند، كار منتقدين ادبي و مجلات معتبر ادبي سوئد است.


رفتار غيرطبيعي دشمن كشف كني و شيطان سازي

اشاره شده كه هر دو نوع مشروح در فوق در برخورد با شخصيت و كارهاي نويسندگان داراي هويت مخفي در سوئد و همه كشورهاي نورمال دنيا، مرسوم است. آنچه مرسوم نيست، متهم كردن اين افراد بدون داشتن هيچ اطلاعات خاصي به اين و آن كار مجرمانه است. در كشورهاي نورمال، استفاده از اسامي مستعار بخشي از حقوق فردي شهروندان و بخشي از حقوق بشر است. اگر هم جرمي مرتكب شد، وظيفه پليس است كه سراغ وي را بگيرد.
بسيار ممكن هم هست كه كساني از ميان اين كنجكاوان، در جستجوي خود، به اسنادي دست يابند و در چنين صورتي، اين اسناد ميتوانند موضوع قضاوت موافقان و مخالفان نظرات مئهران باهارلي قرار بگيرند. مثل هر مورد ديگري، استناج نهايي از آن مخاطبين بيطرف اين بحث است.

تعدادي از مخالفان  مئهران باهارلي  امر مخالفت با وي را به جاهايي كشيده اند كه انسان از
مشاهده آن در حيرت مي ماند. براي مخالفان مئهران باهارلي كه قبل از ديدن هر سندي، حكم محكوميت وي را صادر كرده­اند و " هرچه به عقلشان رسيد، ... مي گويند."

در رژيم شوروی استالیني، استفاده از اسامي مستعار  بر اساس قوانين وقت ممنوع بود و نویسنده می‌بایست نام مستعار خود را  در نزد  مقامات امنیتی به ثبت می‌رساند تا سازمان‌های مربوطه دولتی بدانند با چه کسی طرف هستند.

دشمني با ناشرين نظرات مئهران باهارلي هم، بي شباهت به دشمني استالينيسم با گردش آزاد فكر و آثار فكري نيست. (البته دشمني با مئهران باهارلي در انحصار سرسپردگان شيوه و فكر استاليني نيست.)

شيوه كار و قاعده بازي

كارگاه شيطان سازي و دشمن سازي از مئهران باهارلي سالها فرصت داشته است كه محصولات خود را در شكل اسنادي موجه به عموم عرضه كند. از ميان عموم، تكليف كساني كه بي قيد و شرط موافق يا مخالف مئهران باهارلي هستند، روشن است. اما قضاوت به عهده آندسته از عموم است، كه جزو اين مخالفان و موافقان بي قيد و شرط نيستند و به اين موضوع هم علاقه مندند و خواسته يا ناخواسته از آن خبر دارند.

اگر اسنادي كه ارائه خواهد شد (يا شده است و من از وجود آنها بي خبرم) براي اثبات اتهامات (در نظر همان طرف سوم كه حكم هيئت منصفه اين ماجرا را دارند) كافي بود، ادعا به اثبات رسيده است. اگر اين اسناد كافي نبود يا اساسا سندي در ميان نبود، اين هيئت منصفه ميتواند، قضاوت خودش در مورد اتهام زنندگان را شكل دهد.

باتوجه به ميزان دانش نظري مئهران باهارلي و توانايي
وي در قلمي كردن نظرات خود، در صورتي كه دشمن سازان از  مئهران باهارلي  مدعياني فقير از نظر دانش و بي بضاعت از توانايي نوشتن و آفريدن باشند، قضاوت هيئت منصفه در مورد آنها ميتواند سخت باشد. اشاره خواهم كرد كه نزديكترين كس از نظر برخي نظرات به مئهران باهارلي، سست ترين تهمتها را به او وارد كرده است! اگر كسي عيب و ايراد يار فكري خودش را با ارائه مدرك نشان مي­دهد، بايستي به وي آفرين گفت كه بي ملاحظه قوم و خويشي فكري، وظيفه حقيقت گويي خودش را انجام داده است. اما وقتي سخت ترين اتهامات از سويي وارد مي­شود كه بيشترين تشابه فكري هم وجود دارد، ميتوان حدس زد كه دشمني بیش از آنكه متوجه نظرات مئهران باهارلي باشد نتيجه احساس ناتواني در رقابت با كارهاي قلمي و توانايي هاي مئهران باهارلي است.

از سويي ديگر، بسيار مهم است كه مخالفين مئهران باهارلي اگر هم قصد "افشا"ي خود وي و هم قصد نقد نظرات وي را داشته باشند، بطور جداگانه به اين دو كار بپردازند. چون ممكن است به اين شائبه دامن زده شود كه "افشا"ي مئهران باهارلي صرفا بهانه اي براي مخالفت با نظرات (ناموافق) وي است.

موضع من در مورد نظرات  مئهران باهارلي 

هركسي كاري را انجام ميدهد كه توانايي انجام آن را دارد. اشاره شده كه كساني به كشف اسرار مرتبط با هويت واقعي مئهران باهارلي مشغولند، كساني هم ميتوانند به نقد نظرات مئهران باهارلي بپردازند. اكثر موضوعات مطرح شده از سوي مئهران باهارلي در ميان موضوعات مورد اشراف و مورد علاقه من نبوده است و نيست. از ميان شيوه هاي برخورد وي، با مخالفين فكري خودش، همان جنبه مشترك با شيوه و فكر استاليني يعني شيطان سازي و دشمن تراشي  كه در مقاله مورد نقد من شاهد خودنمايي تمام قد آن هستيم، بعد از تلالو موردي آن در مقالات مئهران باهارلي اينك بنظر چنان منسجم و قابل لمس شده است كه از هر جهت شايسته يك نقد جاندار است. دشمن سازي از مخالفين فكري، امر قائل به حد و مرزي نيست و براحتي ميتواند توجه خود را از سوژه هاي محدود اوليه به هر چهارجهت جغرافيايي گسترش بدهد.



مطالب مرتبط