متن سخنراني رضا براهني

نابيناييِ تبعيدي*

[خودزندگي نامه نامکتوب نمايشنامه نويسي در پاريس]

[تقريرشده بر دوستي از پسِ مرگ]

 

* از اشغال ارتش شوروي در زادگاهم در تبريز در جنگ دوم جهاني، دو چيز را به روشني به ياد مي آورم که لوله اي از نور که از کاميون نظامي پارک شده در کنار مسجد بيرون مي آمد آنها را روي ديوار سفيد روبرو منعکس ميکرد. ما بچه هاي شش هفت ساله از مسجد در رفته بوديم تا اين شکل هاي متحرک روي ديوار را تماشا کنيم. اولين اينها ترکيب خنده داري بود از يک کلاه، يک پاپيون، يک جفت چشم در حال بالا پايين پريدن، سبيلي کوچولو و متحرک، و راه رفتني که حالا نميتوانم وصفش را بکنم، اما بعدها در سراسر زندگي ام، تکليف راه رفتن مرا مشخص کرد. اگر سلاح عصايِ دست مرد را توصيف کنم که دشمنانش را با تکرارهاي بي خيالش نقش زمين ميکرد ممکن است بالاخره حدس بزنيد از چه کسي حرف ميزنم، اما من تا پانزده سال بعد نامش را نميدانستم. دومين اين چيزها غول متحرکي به شکل آدم روي ديوار بود، سراپا غشي و عصبي، با ترکيب وحشيانه اي از چشم هاي خزر و روس، که از قصري به قصري ميرفت، و مردم به صورتي مخوف خود را زير پايش به زمين مي انداختند ـ و اين "مخوف" را فراموش نکنيد، چرا که بيست و دو سال بعد من در لالبازي هايم براي آن حرکات مرتعش صرعي جا تعيين خواهم کرد. آن شکل هاي روي ديوار، مسجد، کاميون نظامي، پدري که در مسجد نشسته بود و نماز ميخواند، زنهاي چادري و بچه هاي حيران با دهن هاي باز، که نگاه ميکردند و ميخنديدند، اشغال، سکوت و زبان هاي خارجي، به حضورهاي دائمي ذهن و نمايش من تبديل شدند. اين دو شکل بعدها اسامي خود را پيدا کردند: "چاپلين" و "ايوان مخوف" ، اما نقش آنها بر حافظه ام پيش از نام هاشان حک شده بود. به اين ترتيب بود که نمايش شکل طبيعت اول مرا پيدا کرد، و سرشت دوم من، آن سرشت طبيعي بود که با آن از شکم مادر بيرون خزيده بودم. در تئاتر سرشتي که به دست مي آوري، اساسي تر از سرشتي است که با آن به دنيا آمده اي.

 

* اگر گمان ميکنيد که مرا ناگهان اول به اين ريخت، و به گود اين فضاي سراسر بيگانه در جهان جديد انداختند، به اين يکي هم گوش کنيد:

من بر خانواده، جامعه، شهر و ايالت آذري در آذربايجان زاده شدم، اما ما حق داشتيم فقط يک سال به زبان مادري کتاب بخوانيم و مشق بنويسيم. از آذر 24 شمسي تا آذر 25 شمسي. بعد دولت محلي که منتخب مردم بود توسط دولت مرکزي سرنگون شد، و فارسي زبان رسمي منطقه اعلام شد. وقتي که کتاب هاي زبان مادري را همراه معلم ها و شاگردهاي ديگر که همگي ترکي آذري حرف ميزدند، ميبردم و در بزرگ ترين ميدان شهر آتش ميزدم، به اين زودي مثل چارلي چاپلين راه ميرفتم. از اين ميدان در روزهاي بعد مرتب براي کتاب سوزان استفاده ميکردند، و نيز اعدام آدم هايي که فکر کرده بودند به سبب زبان و فرهنگ متفاوت، سراسر منطقه بايد تن به مديريت مردمان منطقه بدهد. مدت چهارده سال تا زماني که من طبيب و بعد روانپزشک شدم، همه چيز را به فارسي ميخواندم و هر جا ميرفتم ترکي آذري حرف ميزدم. فارسي تنها زبان خارجي نبود که من بدون يادگيري زبان مادري آن را ياد ميگرفتم. عربي ياد گرفتم، با ريشه سامي، کمي انگليسي، که زبان هندواروپايي بود. فکرش را بکنيد: چهار زبان با سه ريشه مهم زبانشناختي: زبان خودم، زبان کاملا شفاهي با ريشه اي ترکي و اورالي؛ عربي با ريشه سامي؛ و دو زبان با ريشه هندواروپايي ، که يکي از آنها، فارسي، زبان رسمي نوشتن من بود. از نظر زبانشناختي من هميشه روي صحنه بودم و بازي ميکردم. جاي تعجب نبايد باشد که اولين چيزهايي که نوشتم لالبازي بود، با راهنمايي هاي صحنه اي به فارسي. من مثله شده بودم، و چيزي را که تحويل من داده شده بود، پس ميدادم. من از يک ديگري، به يک ديگري ي ديگر در نوسان بودم، و قطعاتم را در زبان بيگانه تحويل خلايق ميدادم. در آخرين مرحله زندگي ام خواهيد ديد با فرانسه چه کردم.

 

* سراسر دهه چهل شمسي آثار مرا به روي صحنه آوردند. بيست تايي لالبازي بود، همان تعداد قصه کوتاه، بيش از يک دو جين نمايش، که برخي از آنها نمايشنامه هاي تاريخي بودند، که نه با گذشته اي چندان دور، بل که با موجبات شکست حرکت دموکراسي در ايران، در آغاز آن حرکت در صد سال پيش سروکار داشت. اما علاوه بر اين، دو رمان هم بود، که يکي از آنها ، عزاداران بُيُل، رماني قطعه قطعه، پس از مرگ من در شمار پيشقراولان رمان پسامدرن جهان شناخته شده است. بورخس را هرگز نخوانده بودم؛ مارکز را در اواخر عمرم خواندم؛ و جويس تا آن زمان به فارسي ترجمه نشده بود. و خب! که چي؟ من شيفته ي چيزهاي جديد بودم، چيزهاي جديدي که در کشور سنتي، همه در تبعيدند. پس تبعيد، در مورد من، وقتي که من متولد شدم، از بخش دوم نوستالژي، يعني نه از "نوس"، بلکه از "آلژي" ـ به معناي فاصله، عشق به فاصله، و هنرمند به عنوان کاشف مرز جديد الهام گرفت، وقتي که هنرمند وطنِ زبان مادري خود را پشت سر ميگذارد، سنت و گذشته خود را پشت سر ميگذارد، و در نهايت نابينايي قدم در راه ميگذارد، و دنبال چيزي ميگردد که پس از کشفِ کورمال کورمال در نهايت نابينايي، چيزي نو خواهد بود. شايد من نميدانم چه ميگويم و يا نميدانم در مغزم چه ميگذرد، اما بگذاريد به شما بگويم که همه نويسنده ها عاشق نوعي فاصله غريب اند، که زندگي پس از مرگ، افراطي ترين صورت آن است. ما رستاخيز را اختراع کرديم، به دليل آنکه بر کوري محض بنيان گذاشته شد. و تئاتر براي من رستاخيز بود، مثله شدن و رستاخيز. فارسي را در کوري ياد گرفتم، صحنه را در تاريکي خلق کردم، که در آن آدم ها در بطن صحنه مادري حرکت ميکردند، همگي به صورت عروسک هاي انساني، که به رغم حرف شکسپير، به همه چيز نشاني از معنا ميدادند. دستکم براي من اين طور بود.

 

* من هرگز جايزه اي نبردم. جشني به نام من برپا نشده است. اگر در دوران شاه زنداني نشده بودم، جهان غرب از وجود من باخبر نميشد. غربي ها هميشه به ما به چشم زندانيان سابق و نويسندگان تبعيدي مينگرند، اما کسي ارزشي براي آنچه ما نوشته ايم قائل نيست، به دليل اينکه در غرب بايد خود را به هدفي سياسي که براي غرب جذاب باشد پيوند بزني، تا به شهرت برسي. ولي آثار تو براي هزاره ديگر نوشته ميشود، چرا که غرب، شرق را باستانشناختي ميبيند. روزي هنگام صحبت با نمايشنامه نويسي غربي وانمود کردم که در قرن سوم پيش از ميلاد مسيح در "شام" نمايشنامه نويسي زندگي ميکرد که يک لالبازي درباره "فقير"ي هندي نوشته است. از دوستم خواستم که حرفهايم را براي نمايشنامه نويس غربي ترجمه کند. گفتم نمايشنامه اي است به خط و زبان آراماييک. از نمايشنامه بسيار خوشش آمد و با کارگرداني قرار گذاشت و مشغول کار شدند. اما چند شب بعد، سر دو سه پيک ويسکي با او روراست شدم و گفتم که لالبازي را همان شب قبل از آنکه با او حرف نمايشنامه نويس بيست و سه قرن پيش را در ميان بگذارم نوشته بودم. اجراي نمايش رها شد. پس، من يک هزاره ديگر منتظر ميمانم. به انتظار ظهور دوباره ام.

 

* من شکمم را به "اتحاديه بين المللي حقوق بشر" نشان دادم، پاهايم را به "کميسيون بين المللي حقوقدانان"، و جاي زخم گنده زير سبيلم را به چند شعبه "انجمن قلم جهاني" و اينها جاي زخم هاي شکنجه هاي رژيم شاه بود. بعد شاه سرنگون شد. و روز بعد از خروج شاه از ايران، من با هواپيما وارد تهران شدم. تصور ميکردم که کابوس تاريخ ايران تمام شده است. اشتباه ميکردم. مرحله بعدي کابوس تازه داشت شروع ميشد. وقتي که با رهبر روحاني سابق ايران، آقاي خميني، در تلويزيون مصاحبه ميکردند که چه فيلم هايي را ميتوان در ايران اسلامي نشان داد، او گفت، فيلم هايي از نوع "گاو". وقتي که او اين حرف را ميزد، من در تهران مخفي شده بودم، به دليل اينکه پاسدارهاي آقاي خميني دنبال من بودند، چرا که من قصه و سناريوي "گاو" را نوشته بودم که مربوط ميشد به زندگي يک دهاتي ايراني که گاوش مرده بود و خودش به گاو تبديل شده بود. تبديل کردن خودم به گاو براي تُرکِ ايران خيلي آب برميداشت، به همين دليل با بيست و هشت نويسنده و روشنفکر ايراني خود را به شکل گوسفندان رمه کوچکي درآورديم که در سال 1360 شمسي از کوهستان هاي کردستان بالا پايين ميرفتند تا چارپاوار ايران را ترک کنند. "خودزندگينامه نگار" از پيش خودمنصوب شده ي کنوني من آن موقع زندان بود. او شعر زير را گفت که در آن روايت خروج من و ديگران و تعدادي زن و بچه از راه کوهستان و بيراهه ها به آن سوي مرز آمده است:

 

چگونه کسي ميتوانست از کوههاي کردستان پيش از فرستادن فيلم ها به فستيوال ها خبر داشته باشد؟

چه طنزي!

کوهها پيش از آنکه دئونيزوس از دف آنها الهام بگيرد حضور داشتند

مدت ها پيش از آنکه هرودوت، تاريخ شاه جوان کش "ماد" را بنويسد

شتاب کرديم شتاب به بالاي کوه که برف

در جوف هاي دره ها با زوزه هاي گرگ ها پژواک مييافت

و دخترهاي ده دوازده ساله چادر به سر خميده در ميان مردها

که چاردست و پا در پوست گوسفند ميرفتند، و همه وانمود ميکردند،

و چه خوب ـ که هيچ واقعه انساني اتفاق نمي افتد

حتي در صداي گريه و سرفه و مرگ بچه ها،

 با پلک هاي قطعات شکسته يخ، که مردمک هاي غم انگيز و معصوم را

به بيرون راه ميداد؛ آن مردمک هاي فرورفته و فشرده در ته گوشه هاي حدقه ها

و زن ها که روي تخته سنگ هاي يخ زده مينشستند

و ميگفتند بگذاريد بيايند و همه مان را بگيرند ببرند

آخر زندگي، سياست و يا مردهاي وصلت کرده با سياستِ مسخره

که ما را همراه خود راه انداخته اند و ميکشند و ميبرند،

مگر پشيزي هم ارزش دارند؟

و شناسايي در آن سو در هر فراز و فرود ادامه داشت

چونکه آن پايين، آن سوي شکاف دره ها،

در آن فضاي باز بي بينايي که قتل را از زمينه و تاريخ محروم کرده است

داشتند آماده ميشدند تا کساني را که به بالاي کوه، جايي که ما ايستاده بوديم، نرسيدند

تيرباران کنند( و آيا سرنوشت من اين نبود که مثل نان تازه پخت

در ميان ملت ها تکه تکه شوم؟ و يا شاعري بودم که در پوست گوسفند

خود را پوشانده بود تا از مرز بگذرد، و نميخواست برگردد و به رمه بپيوندد؟

و يا اينکه شاعر بودم، همين ؟) و بعد صداي دف را شنيدم

که بر تارک بلندترين کوه ميزدند   براي همه ملت کرد ميزدند

که در چند کشور به قطعات قبيله ها تقسيم شده بود

و بعد زوزه همگاني گرگها را شنيديم که با انعکاس دف هماهنگ ميشد

و من بلند شدم، از پوست گوسفند پا بيرون گذاشتم

تا خطوط تقاطع گلوله ها

که از سلاح پاسداران دره برميخاست سوراخ سوراخم کنند. ولي نه، در دره،

داشتند آنهايي را ميکشتند که نتوانسته بودند کنار ما باشند

و حالا داشتيم ميرفتيم پايين، نه روي چهار دست و پا اين بار، که

چنان شتابزده که دنيا و بچه هاي توي بغلمان و پشت سرمان

نميتوانستند سد راهمان شوند

و قاچاقچي ها حالا آماده گرفتن پولشان بودند

با لبخندهاي غريبشان فقط، در چشم هاشان

و بعد نشسته بوديم در دهکده ترک و شورباي پر بخار را جرعه جرعه بالا ميرفتيم

و مردها پول ها را ميشمردند و زن ها دماغ بچه ها را ميگرفتند

بي خبر از قاره هاي تبعيد که در زير پايشان دهان به خميازه گشوده بودند

و به اين زودي تا به زانو در آن فرو رفته بودند و به زودي تا سينه در آن فرو ميرفتند

و ناگهان يک نفر يکي از دوازده نفر را که در برابر جوخه اعدام ايستاده بود به ياد آورد

با يک دست بريده، چرا که کلاه پاسداري را دزديده بود

تا براي خود سرپوشي براي گذر به اين ور تهيه کرده باشد

و سگ ها دست افتاده را بو ميکشيدند، ولي کاريش نداشتند

يک نفر بايد سگ را از نگهبان تميز ميداد.

 

* پاريس که بودم، اول به همه جا ميبردندم تا تماشا کنم. همه خانه شان را در اختيارم ميگذاشتند. دانشگاهي ها شروع کردند به ترجمه بعضي از کارهايم، ولي بعد فهميدم که در ادبيات آدم بايد نماينده فروش و ناشر تجاري داشته باشد. من نداشتم. من با همه رهبران اپوزيسيون ملاقات کردم. يک نمايشنامه نوشتم. به همه موزه ها رفتم. و ناگهان ديدم نميخواهم فرانسه ياد بگيرم و نميخواهم کسي يا چيزي را ببينم. فقط عرق ميخوردم. ماهها تظاهر به کوري کردم. نميخواستم پاريس را ببينم. به من چه! حالا نوستالژي چهره ديگرش را نشان ميداد، چرا که تبعيد مثل "جانوس" يوناني دو چهره بود. ديگر فاصله و مسافت نبود. من در فاصله بودم. حالا نوس بود، يعني زادگاه بود که به زور وارد زندگي ام ميشد. چند بار ايراني ها وسط راه سفارت ايران غافلگيرم کردند که ميخواستم بروم گذرنامه بگيرم تا به ايران برگردم. مست زادگاه بودم. حالا عشق به جايي بود که ترکش کرده بودم. بعد ناگهان ديگر تظاهر نميکردم که کورم. کور بودم. به آدم هايي احتياج داشتم که دستم را بگيرند و در شهر اين ور و آن ور ببرندم. و نشستم در خانه، و منتظر مرگ شدم. برگشتن به ايران و يا ماندن در پاريس چه فايده اي داشت؟ فقط يک چيز برايم مانده بود، مشروب خوردن و فکر کردن به اين که همه چيز را چه طور به صورت کلمه درآرم. نوستالژي جهت ديگر همه چيز بود. من هيچ جا نبودم، و جايي که بودم نه ناکجاآباد بود، نه عکسش برهوت، شايد اين يک ديگرجا بود، يک ناجا، جاي ديگر همه جا، خوب يا بد. من در پاريس در بيمارستان مردم. به سال 1985. از پسِ چهار سال زندگي در پاريس. در پرلاشز خوابيده ام، يازده قبر آن ورتر از مارسل پروست ـ که از او چيزي نخوانده ام ـ و شش قبر دورتر از قبر صادق هدايت، بنيانگذار قصه جديد فارسي که در سال 1951 خود را در پاريس کشت.

 

و حالا يک فهرست:

سيدمحمدعلي جمالزاده، بنيانگذار قصه فارسي، فوت، ژنو، جمعا هشتاد و يک سال در تبعيد

بزرگ علوي، رمان نويس و نويسنده قصه کوتاه، فوت ، برلين، جمعاً از پنجاه سال در تبعيد

صادق چوبک، رمان نويس برجسته ايراني، فوت، لس آنجلس، جمعا از بيست سال در تبعيد

تقي مدرسي، رمان نويس، فوت، بالتيمور : جمعا چهل سال در تبعيد

نادر نادرپور، شاعر برجسته، فوت ، لس آنجلس، جمعا20 سال در تبعيد

و بيش از صد شاعر، رمان نويس، منتقد، نمايشنامه نويس، سناريست از همه نسل ها در طول 23 سال گذشته در تبعيد، که به خانه آبا و اجدادي خود برنخواهند گشت و همگي در غربت خواهند مرد، که خاک ميهنشان هنوز آن ها را به حد کافي نمي طلبد.

 

* ترجمه متن سخنراني دکتر رضا براهني به زبان انگليسي در "کنفرانس بين المللي تئاتر و تبعيد" در دانشگاه تورنتو. ماه مه 2002

ترجمه از ر ـ ب .

عنوان سخنراني به انگليسي

Exilic Blindness

[The Unwritten Autobiography of a Dramatist in Paris]

[Posthumously Dictated to a Friend]